#زحل_پارت_24

"کاش نمی اومدم، کاش حاج بابا زنده بود... اصلا کاش منم کنارشون بودم، آخ خدا؛..."
دختر_ چه زحمتی؟!... منم وآقاجونم. ما هم، همه ی خونواده رو توی زلزله ازدست دادیم: مادرم، برادرم، شوهرم... از اون خونواده ی پرجمعیت، من موندم و آقاجون.
صالح_ اون زلزله ی لعنتی همه رو بدبخت کرد. من رو هم بیشتر از همه.
به صالح نگاه کردم، انگار دنبال همدرد بود.
_ شما کی رو از دست دادین؟
تموم من شده بود گوش...
"شبیه منه؟..."
انگار تو یه کشور غریبم، دنبال هم زبون بودم.
صالح_ بگو کی رو از دست ندادم؟... همه رو... همه ی اونایی که به عنوان فامیل می شناختم... حتی یک نفرهم نموند...
یه پوزخند تلخ زد و دستاشو تو جیبش فرو کرد و با یه آه عمیق سر تکون داد.
_ پس شما هم مثل من هستین؟
صالح نگاهشو بهم دوخت وغمگین سرشو بالا پایین کرد.
حاج محمود_ طلعت...من میرم خونه، زحل خانم که مرخص شد باخودت بیار دیگه.صالح، بیا بریم پسرم، خیلی کارداریم."حاج محمود وصالح که رفتند، طلعت لبخدی زد و اومد کنارم روتخت نشست ودستمو گرفت وبه چشمام نگاه مطمئنش ریخت و بایه بغض آشنایی گفت:
_ خوبه اون سالها این جا نبودی، خوبه جلوی چشمت گل های پرپرشده اتو ندیدی...نمیدونی چه قدرسخت بود که بینی صدای بچه ات داره از زیرآواره ها می شنوی که ازت کمک می خواد نمیتونی کمک کنی، نمی دونی چه قدر مشکل که بعد از دوهفته انتظار جسدهای بی جان خونواده اتو از زیر آوار بیارن بیرون و تو نتونی براشون کاری کنی، نمیدونی برای کدومش گریه کنی، مادر، بچه ات، شوهرت کردم.سرکدومشون بشینی و زار بزنی...این قدر بد بود که حتی وقتی یاد دادن...نتونست طاقت بیاره زد زیرگریه...تا با دلسوزی نگاهش کردم سرشو روی شونه ام گذاشت اول کاری نکردم ولی بعد که درآغوش کشیدمش احساس کردم هدی ست یاسها
طلعت زن خوبی بود، ساده وبی ریا، صاف وساده، با مهربونی ومحبت حرف میزد، آرامش از سر و روش می ریخت، رو بازی میکرد مثل من نقاب نداشت ازجنس آدمای شهرنبود...تویه خونه ی قدیمی تعمیرشده باحاج محمود زندگی میکرد، حاجی ازطریق همون قهوه خونه چندتا بچه ی بی سرپرست دیگه رو که تحت نفوذ یه موسسه بودند، خرجشونو می داد.
آدم خیرخواه وخوبی بودوقتی برای یکی دوشب ساکن خونه ی حاج محمودشدم و رفتارحاج محمود و طلعت دیدم فهمیدم تنهاراه نجات من هستند یاخواهش و التماس میکنم قبول کند من یه مدت کنارشون باشم تابتونم یه جای برای خودم بگیرم یا...یا باید برگردم تهرانو تهران به معنی...بی سرپناهی وآوارگی بود...نمی خواستم به برگشتنم به تهران فکر کنم، شاید برگردم می بایستی به بهزستی برم...بنابراین تمام عزممو راسخ کردم که ازطلعت بخوام که بهم جابدن اما فکر این که ازگذشته ام بپرسن منوعین خوره داشت میخورد؛باید دروغای که می بایست تحویل حاج بابا می دادم حالا تحویل حاج محمود وطلعت باید می دادم، قبل از این که باحاج محمود مستقیم حرف بزنم باید به طلعت می گفتم اون زنه منو بیشتر درک میکنه، دنبال یه فرصت میگشتم یه فرصتی که طلعت تنهاباشه.
اون روز طلعت حوالی ظهر برای چند دقیقه دوروبرش خالی شد، سریع ازجا بلند شدم و رفتم سمتش، تادیدتم لبخندی زد و گفتم:"دارید تو دلتون می گید چه پروئه نمی ره حالا نه؟"
طلعت لبشو گزید و گقت:"خاک برسرم کنند، چی میگی زحل جان؟ تو دخترحاج شاکری، حاج شاکر میدونی چه قدر رو سرما حق داره؟"طلعت ظرف شیر روتوی قابلمه خالی کرد و زیر گاز و روشن کرد و گفت:آقاجون صبح بهم گفت که بهت بگم:"نرو تهران، این جا بمون، توزادگاهت کنار کسای که برای پدرت احترام قائل بودند وامانت حاج شاکر ونگه می دارند"طلعت بهم نگاهی کرد و گفت:
_ تو شهرنشینی، کارداری حتماشبیه ما زن های این جا نیستی، اما تو تنهایی، مجردی...برای...یعنی میدونی مردای این جا تعصبی اند...برای..، ناراحت نشو ازم اما آقاجون گفت:"حالا که برگشتی بمون همه ی روستا فهمیدن دخترحاج شاکر هستی ومجردی وتهران زندگی می کنی اگر نمونی پشت حرف میمونه"...می خوام یعنی....
نذاشتم حرفش تموم بشه تندی گفتم:
_ منم می خوام بمونم، اما کجا؟ "طلعت باذوقی گفت":معلومه این جا پیش ما، من باید به آقاجون خبر بدم...تو نگران جانباش بسپار به من"اون روز شاید اولین بار بود که معنی قادر بودن خدا رو از نزدیک فهمیدم"
شاید دعای پدرم بود باید می رفتم به مزارش باید تشکر میکردم، حتما حاج بابا واسطه شده که خدا آبرو داریمو بکنه طلعت حتی نپرسید تهران چیکارمیکردم...شاید بعدا بپرسه باید بری سرخاک حاج بابا...

romangram.com | @romangram_com