#زحل_پارت_23

به صالح نگاه کردم... بردیا رو می خواستم... انگار روسرم آب جوش ریختن، چشمام پر شد، پر اشک، دلم پر از آه شد...
"خدا داری تقاص گناهامو می گیری؟"
سها می گفت: "آدما تو همین دنیا تقاص گناهاشونو پس می دن، انگار یه مهر سکوت رو دهنم زدن، بی چاره شده بودم، همیشه ته ذهنم می گفتم: "پیش حاج بابا"... ته دلم... ته دلم یه کم امید بود، اما الان... بردیا نیست... بابام و خواهرام نیستن...
انگار دنیا دیگه جای من نیست...
از پنجره به آسمون نگاه کردم...
"اگر تو دنیا باهام این کارو می کنی، اون دنیا چیکار می کنی؟...
بردیا، بچه ام، خونواده ام..."
یه چیزی تودلم گفت:
_ توهم خونواده های زیادی رو بی بچه، بی پدر، بی عشق... کردی...
واین جواب منو مثل شمع آب کرد. اشکم از گوشه ی چشمام ریخت. این بار واقعا قبول کردم که بدبخت و بدبخت تر از من نیست، واقعا که نبود...
چه قدر این واقعیت برام سخت بود...
حالا باید کجا می رفتم؟... بازم تهران؟... کجا؟... بردیا هم که نیست... به همون جهنمی که درش بودم... اون جا دیر یا زود منو می کشت...
"خدا؛... خدای من؛...
منِ روسیاه که تصمیم گرفتم بیام این جا وآدم بشم، چرا بازم درها بسته شده به روم؟...
آخه منِ بی پناه به کجا برم؟...
نون از کجا در بیارم، بخورم؟...
کَپه ی مرگمو رو کدوم زمین بذارم؟..."
نمی دونستم از بدبختیم گریه می کنم، یا از بی کسیم، یا ازغم از دست داده هام...
حاج محمود_ زحل خانم؛ شما با دخترم بیاید امشب خونه ی ما.
بدون این که نگاش کنم، با صدای لرزون گفتم:
_ نه مزاحم نمی شم.
چه قدر صدام می لرزه...

romangram.com | @romangram_com