#زحل_پارت_22
رسیدیم به قبرستون، تا قبرها و فضای پر از شمع و گل و غربت قبرستون رو دیدم، حالم دگرگون شد. نگار کل روستا زیر سنگ قبرها پنهان شدن...
صالح به قبر پدرم اشاره کرد، عکسش روی سنگ قبر بود...
ضعف کردم. قفسه ی سینه ام تنگ شده بود... تموم امیدم تهی شد، توی یک صدم ثانیه تهی...
نمی تونستم گریه کنم، نفسم بالا نمی اومد. روی زمین وارفتم.
"بی خبری، خوش خبریه" همینو می گن ها...
دیگه... دیگه هیچ کسو ندارم... بایقوش شدم... جغد تنها... درد بی بردیا بودن کم بود، اینم از خونواده ام.
تا همین لحظه که به قبرستون رسیدم، تا همین الان می گفتم شاید باباحاجی زنده باشه، شاید یکی از خواهرام زنده باشن...
اما این قبرا... آخ...
"آخه خدا منو چرا زنده گذاشتی؟... منم ببر... می خواستم دردمو باخونواده ام تسکین بدم، که اونا هم زیر خروارها خاکن."
نمی دونم گریه بود، یا چیزی شبیه زوزه های آدمیزاد، این قدر گریه کردم، که بالاخره ازحال رفتم...
وقتی چشمامو باز کردم، دیدم یه خانم، در حالی که یه چادر سرمه ای سرشه، بالا سرمه.
یه لبخند زد و گفت:
_خانم جان حالت خوبه؟
_ چی شده؟
_ واالله آقاصالح گفت غش کردین.
_ آقاصالح دیگه کیه؟
_ همون آقایی که تو قبرستون...
باز بغض کردم و اون خانم _ که یه زن حول حوش سی و پنج ساله بود_ هول زده گفت:
_ خانم؛... و رو خدا گریه نکنید، حالتون باز بد می شه ها...
صدای در اومد. همون جوون که حالا می دونستم اسمش صالحه، با همون قهوه چی که حاج محمود صداش کرده بودن، اومدن تو، حالا دیگه اون زحل قدیمی نبودم، از جام سریع بلند شدم. این جا دیگه پای آبروی حاج شاکر فرازی درمیونه. این جا... تو این روستا... باید نقاب بزنم، شبیه زنای همین جا بشم.
حاج محمود_ بخواب بابا جون، بخواب.
صالح_ هرچی گفتم: "بسه!"، گوش ندادین، خوبه حالا افتادین گوشه ی بیمارستان؟!
romangram.com | @romangram_com