#زحل_پارت_21
_الله اکبر!... دختر تو کجا بودی؟
_گم شدم... دزدیدنم... مردم تا زندگیمو جمع کردم... بعد این همه سال زندگیمو پیدا کردم...
چشمام لبریز از اشک شد و گفتم:
_بهم گفتن: "زلزله اومده، همه مردن."
جلوی صورتمو گرفتم، نمی تونستم خودمو کنترل کنم، حاج محمود شاگردشو صدا کرد، یه لیوان آب برام آورد و آبو خوردم. به هق هق افتاده بودم.
حاج محمود گفت:
_زلزله خیلی از ما ها رو بیچاره کرد... حاجی خیلی منتظرت بود،همه ی شیرازو گشت، شده بود یعقوب پیغمبر...
_منو دزدیدن، بردن تهران.
حاج محمود_ لا اله الاالله...
_می خوام برم سرخاکشون.
حاج محمود_ وایستا یکی رو صدا بزنم بیاد...
سرشو تو قهوه خونه کرد و صدا زد:
_صالح؛... صالح؛...
یه پسر ساده با قد و قواره ی متوسط و رنگ و لعاب قهوه ای، از قهوه خونه اومد بیرون و سریع بهم سلام کرد و سرشو به زیر انداخت.
حاجی گفت:
_صالح بابا...؛ زحل دختر حاج شاکر خدا بیا...
پسره با شور گفت:
_سلام علیکم دختر حاجی. خدا حاجی رو بیامرزه... خدا آدمای خوبو زود می بره... هی... خدا حاجی و خواهراتونو، دامادتونو...
حاجی_صالح؛... داره غروب می شه، راه بیافتید.
صالح_چشم... چشم... بریم.
همراهش راهی قبرستون شدم. تا خود قبرستون پسره یه بند حرف زد. دلم می خواد یه سنگ بردارم، بزنم تو دهنش، دندوناش بره تو حلقش.
نفس نمی کشید، فقط حرف می زد لامصب. _لا مذهب_
romangram.com | @romangram_com