#زحل_پارت_20
_سها؛ بسه تو رو خدا!
رفتم داخل اتوبوس و روی صندلی نشستم و... راهی روستا شدم.
تا خود روستا، از شیشه ی کنارم به بیرون زل زده بودم. یه بغض سنگین توی سینه ام بود. این همه سال آرزوی خونواده ام رو داشتم و حالا می گن: "تو زلزله مردن." اونا توی کودکی من مردن برام، _بس که نداشتمشون_ اما امید بودن برام...
گریه ام نمیاد... اصلا غصه خوردن برام عادی شده... دلم می خواد تیغ بردارم، روی تموم شریان هام بکشم و...خلاص...
چه قدربا امید به وجودشون خواستم تغییرکنم...
حداقل الآن لازم نیست برای حاج بابا توضیح بدم که چی کار کردم، کجا بودم، چی کاره ام...
وقتی رسیدم روستا نزدیک غروب بود. گوشیمو از تو کیفم درآوردم، سیم کارتمو ازش خارج کردم...
نمیدونم با خودم لج کردم، یا بردیا...
درد داشتم... اومدم که از درد بمیرم... نمی خوام انتظار واهی تماس بردیا رو داشته باشم. اون همه روز گذشت، خبری ازش نشد، از این به بعد هم نمی شه...
تو این دو هفته حتی مانی هم یه حال ازم نپرسیده، پس همه چیز تموم شده اس...
آخرین پل ارتباطی هم از بین رفت...
اون جا قبلا یه ده کوچیک بود، اما الآن روستاست، حسابی تغییر کرده...
روبروم یه قهوه خونه بود، رفتم جلوتر. چادرمو جلو کشیدم، به اسم قهوه خونه نگاه کردم: "حاج محمود" اسمشو قبلا تو بچگی زیاد شنیده بودم...
رفتم جلوی در قهوه خونه، نگاه مردا به طرفم برگشت. گفتم:
_حاج محمود هست؟
یه پسر سیزده_چهارده ساله گفت:
_حاجی؛ حاجی؛...
یه پیرمرد شصت و پنج_شش ساله با مو و محاسن سفید پشت دخل بود، از همون جا و پشت شیشه یه نگاه بهم کرد و ازجا بلند شد، _من هنوز بیرون ایستاده بودم._ اومد بیرون، سر به زیر انداخت و گفت:
_سلام. امری داشتی دخترم؟
گفتم:
_سلام. زحلم، زحل فرازی، دختر "حاج شاکر".
حاج محمود سربلند کرد، زل زد تو چشمم و یکه خورده نگام کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com