#زحل_پارت_19
_من که خوابم نمی بره، بگو.
سها_تو روستای شما، چند سال پیش یه زلزله اومده...
یکه خورده و شوکه به سها نگاه کردم...
دیگه نمی دونستم چی کار کنم... دیگه چیو باید تحمل کنم؟... تحمل نداشتم... اما گریه ام نمی اومد... بی جون بودم... حالمو نمی فهمیدم... دستمو به سرم گرفتم و ملحفه رو روی سرم کشیدم. نمی دونستم تکلیفم توی این دنیا چیه...
"باید برم روستامون... حداقل بفهمم قبرشون کجاست... شاید زنده مونده باشن..."
تو ترمینال، کنار اتوبوس، هنوز انگار یه دست نامرئی، می خواست منو تو تهران نگه داره، این رفتن برام مثل تو آتیش رفتن بود. امیدم به بابا حاجی هم از بین رفته بود.
سها_داری اشتباه می کنی.
_تو دو هفته منو به زور نگه داشتی، نشونی از بردیا دیدی؟... اون برادرش یه سر به من زد؟... یه بار حال منو از تو پرسید؟...
سهیلا_راهتو پیدا کن. برو، ولی ما رو بی خبر نذار.
سری تکون دادم و سهیلا و سها رو بغل کردم و گفتم:
_رازدار من باشید.
سهیلا چادرو داد بهم. برای برای محل تولدم نمی شد اون طوری رفت، با مانتو و شال. باید محجبه می بودم. من دخترحاج شاکر هستم. حداقل با آبروی مرده اش بازی نکنم.
سها_اگر اون جا، جایی برای موندنت نبود، برگرد. چادر چه قدر بهت میاد...
لبخندی تلخ زدم. حاج بابا کاش بودی، امیدم...
سری تکون دادم و سوار شدم و سهیلا گفت:
_رسیدی، خبر بده.
سها_به مانی چی بگم؟
_بگو: "خبر ندارم.".
سها_باید صبر می کردی.
romangram.com | @romangram_com