#زحل_پارت_17
_زحل بابام سکته ی مغزی کرده، من باید...
مستبد و محکم گفتم:
_بردیا؛ تو روخدا زودتر برو. دوست ندارم مثل من بشی، برو!
بردیا_یه کم صبور باش، لج نکن...
_لج نکردم، آرومم. من می رم سرکار، میام... لازمه این خونه رو بفروشی، بگو، یه کاری می کنم.
بردیا_من نمی خوام خونه رو بفروشم. می خوام تو صبور باشی، بمونی این جا، جایی نری، کاری نکنی جز مدرسه رفتن، با کسی رفت و آمد نکنی جز سها و سهیلا. می خوا
_الآن سها خوب شد؟...
چشماشو عاصی شده رو هم گذاشت و گفت:
_زحل... زحل منطقی باش... من شرایطم الآن افتضاحه، دارم به زور خودمو کنترل می کنم، تو رو خدا با من راه بیا.
_باشه... باشه... خیالت راحت.
سری تکون داد و منو تو بغلش گرفت، پیشونیمو بوسید...
تا لحظه ای که بردیا از ایران خارج شد، من حتی یک لحظه، چشم رو هم نذاشتم... حتی یک لحظه رو بدون درد نگذروندم...
صبح پرواز داشت به سمت ترکیه، تا از اون جا با عوض کردن پرواز، خودشو به امریکا برسونه.
عصر من وقت دکتر داشتم. به سها گفته بودم کنسل کردم، چون برام قرآن خدا رو تفسیر می کرد، اما... خودم به تنهایی رفتم و با درد... با مرگ... با زجر... سقط کردم. سه بار از حال رفتم، یه بار قبل سقط، یه بار درحین عمل سقط و یه بار هم تو آژانسی که قرار بود منو به بیمارستان برسونه.
چشمامو که باز کردم، دیدم سها وسهیلا بالا سرمن.
سها، شاکی و با چشمای قرمز گفت:
_تو زنی؟... مادری؟...
_هیس... هیس...
سهیلا_سها! الآن وقتش نیست.
سها_کی وقتشه؟... تو گفتی نمی رم.
_هیچی نگو...
سها_نزدیک بود خودتو بکشی. تو حق نداشتی بدون این که به بردیا بگی ، بچه اتونو بکشی.
romangram.com | @romangram_com