#زحل_پارت_14
"به چه قیمتی؟..."
"به هر قیمتی که من بتونم زندگی و خونواده داشته باشم. فکر هرچی جز بردیا، منو به فلاکت می کشونه..."
مانی_فشارش پایینه.
سها_غذا خوردی؟
بردیا_نه نخورده... نمی خوره که... من چه طوری برم؟
با وحشت و هول نیم خیز شدم و گفتم:
_کجا بری؟...
ترحمو تو چشمای بردیا دیدم، با غم گفت:
_بابام سکته کرده زحل، تو آی سی یواِه، باید برم پیششون.
قلبم... حس کردم برای چند ثانیه یستاد. زمان هم متوقف شد. دنیا هم همین طور... توی دلم لرزید، لرز بدی تو تنم افتاد... دلم می خواست جنون یا چه می دونم فراموشی بگیرم، از دست زندگی راحت بشم. چه حسی داشتم... "خدایا چرا من نمی میرم، راحت بشم؟..."
صدای بردیا رو بم و سنگین می شنیدم. روحم درونم شیون می کشید،ازصدای عزای درونم، صداهای بیرون رو گنگ و مبهم می شنیدم.
بردیا_باید برم پیش خونواده ام. باید به پدرم رسیدگی کنم. مادرم و خواهرام تنهان... من برم تا مانی بتونه بیاد اون ور...
مانی_پاسپورتمو باید تمدید کنم. تا جور بشه، سریع خودمو بهتون می رسونم.
بردیا_باید خونه رو پس بدی.
"زحل پاشو... پاشو برو..."
"کجا؟..."
"نمی دونم، برو... داره زمینه سازی می کنه، ترکت کنه."
"ترک؟!... ت...ر...ک..."
سرم پرهوا بود... تهوع داشتم... زیر شکمم هم ریز ریز تیر می کشید. از جا بلند شدم، بردیا ساعدمو گرفت و با تعجب گفت:
_کجا می ری زحل؟!
به دستش نگاه کردم، نگاهمو از دستش به طرف شونه و گردن و صورتش، از چونه و لب و بینی به چشماش کشوندم. چشماش... به چشمایی که سایه ی غم توش بود، نگاه کرد. دستمو آروم کشیدم و گفتم:
_کار دارم.
romangram.com | @romangram_com