#زحل_پارت_13

_حال اینم بده که...
بلندتر گفت:
_باز بالا آوردی؟
سها رو انگار ندید، یا نمی خواست ببینه. اومد آرنجمو گرفت و گفت:
_چیه؟!... زحل؛... نچ!... گاو بردیا باید پشت هم بزاد.
نگاش کردم، زل زدم تو چشمش، "بگو... الآن..." اگر بگه: "سقط کن."، با اون بچه منم می میرم، قلبم خورد می شه... بالاخره یا باید بمونه، یا نمونه. الآن بگو...
می خواستم دهنمو باز کنم، که مانی اومد و گفت:
_سلام. چی شد؟... زحل؟
به مانی نگاه کردم...
"آخه شما دو تا چرا نباید تو این یه قلم مثل هم باشین؟..." "چون پای توی فلک زده وسطه زحل!"
بردیا بازومو کشید. اومدم راه برم، زیر زانوم خالی شد. بردیا محکم تر نگهم داشت. مانی پا تند کرد، اومد این یکی دستمو گرفت و گفت:
_ای بابا! معده ات بهم ریخته؟
بردیا با یه حس عصبی تحت کنترل گفت:
_چی کار کنم الآن تو این وضعیت؟...
"چه وضعیتی رو می گه؟"
مانی فشارسنجو برداشت ومشغول گرفتن فشارم شد. بردیا پریشون، هی اتاقو بالا پایین می کرد. به سها نگاه کرد، متفکر و درهم، به مانی نگاه می کرد...
"این چش شده؟..."
_بردیا؛...
نگام کرد و با همون حال اومد کنار مانی _که لبه ی تختی که من روش خوابیده بودم، نشسته بود_ نشست و گفت:
_جان؟...
قلبم فروریخت...
"جیغ بزن بگو: "ما داریم بچه دارمی شیم، بیا خونواده امونو ثبت کنیم." نمی خوام این پیوستگی که بردیا رو به من وصل می کنه رو، از دست بدم."

romangram.com | @romangram_com