#زحل_پارت_12
_این که شما دو تا با هم باشین...
سها_ازدواج؟
_تو می تونی اونو خوشبخت کنی، مانی هم پسرخوبیه.
سها که سرش پایین بود، با هول و ولا گفت:
_خاک برسرم زحل!
از هولش بی بی چک از دستم افتاد و گفتم:
_چیه؟
سها بی بی چکو از روی زمین برداشت و برگردوند، دوتا خط بود، بهم نگاه کرد.
زل زده بودم به سها، پلک نمی زدم. مغزم قفل کرده بود. سها تو همون حالتی که بود، گفت:
_حامله ای زحل!
حس کردم آب یخ روسرم ریختن...
دلم می خواست بدواَم، بردیا رو صدا کنم و بگم: "ما داریم بچه دار می شیم، بیا زندگی کنیم، برای همیشه... بیا خونواده بشیم و آرزوی منو براورده کن. بیا بریم به روستای من، به بابا حاجی بگیم: "ازدواج کردیم، داریم بچه دار می شیم."، تو رو ببینه، بچه امو ببینه، یادش بره از گذشته امم بپرسه. بیا برای هم زندگی بسازیم. دلم می خواست... دلم می خواست... اما همون طور زل زده بودم به سها...
سها_چی کار می کنی؟
صدای صحبت بردیا ومانی رو شنیدم. داشتن با هم درمورد بیماری یکی حرف می زدن. چیزی نمی فهمیدم... گیج بودم، گنگ...لال شده بودم... قفل ذهنی خورده بودم انگار...
بردیا وسط حرفاش صدا زد:
_زحل... زحل... وایستا ببینم زحل کو...
مانی_پاسپورت تو اعتبار داره؟
_بردیا_آره... زحل؛...
سها_این جاست آقا بردیا.
آروم وبا صدای خفه گفت:
_اینو قایم می کنم این جا، تا تکلیفت روشن بشه.
بردیا اومد تو اتاق، رنگش پریده بود. تا منو دید، زیرلب گفت:
romangram.com | @romangram_com