#زحل_پارت_11

_از همینا شروع می شه.
سها_مانی می خواد که صمیمی تر باشیم، اما من اهلش نیستم، زحل تو که می دونی...
_اینو چی کار کنم؟
_نگه دار، تا جوابشو نشون بده.
_کجا؟...
_یا بروشور داره، یا تو قسمت داخلی بسته نوشته. بخون، متوجه می شی.
دردستشویی رو باز کردم و با اخم سها رونگاه کردم. گفت:
_من خودم تا همین پریروز تو باغ نبودم. تا که مانی زنگ زد، گفتم: "بعدا صحبت کنیم."، گفت: "چرا؟"، گفتم: "مهمون داریم."، هی سوال و جواب کرد، فهمید خواستگاره.
_جلوی خواستگار با مانی حرف زدی؟
_من تو آشپزخونه بودم. تا فهمید، داد و بیداد کرد. من شوکه بودم، که چی می گه... اصلا نمی تونستم جوابشو بدم...
بی حوصله به سها نگاه کردم. "تو رو خدا شانس مردمو... چی رو باورت نمی شده؟... البته شاید من این طوری هستم که..."
نفسی ازغم کشیدم و توجهمو به سها دادم، که می گفت:
_پا شد اومد دم درخونمون. شانس آوردم تا این رسید، اونا رفته بودن.
_الآن با همید؟
سها با اخم گفت:
_نه خیر!
_این همه داد و فریاد، نه خیر؟... پس چی؟
سها_هیچی! مثل قبل.
_هیچی مثل قبل نیست، مانی به تو احساس داره، اونم مانی که پسره حساسیه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چراکه نه...
سها_چی "چرا که نه"؟

romangram.com | @romangram_com