#زندگی_مهرسا_پارت_9
در میزند و بعد از اجازه گرفتن وارد میشه . پدرش در حال حاضر شدن بود . کت و شلوار نقره ای رنگی پوشیده بود و جلوی آینه یقه لباسش رو مرتب می کرد . مادر هم لبه تخت نشسته بود . به خودش جرئتی داد و صحبت هاشو شروع کرد .
-می خوام باهاتون حرف بزنم . خوبه که هر دو تاتون اینجایید .
پدرش یه نگاه به او کرد و گفت :
-من الان عجله دارم . باید برم شرکت . شب که برگشتم با هم صحبت می کنیم .
-نه با با تور و خدا ... باید صحبت کنیم ..
پدرش که اصرار مهرسا دید رو ی تخت نشیت به مهرسا اشاره کرد شروع کنه ..
-بابا این ازدواج واسه منه .. چرا پس نظرم مهم نیست .. من نمی خوام ازدواج کنم .. اونم با برسام ... بابا اصلا نظر من هیچی ... باشه .. خودتون چه طوری می تونید منو دست برسام بدید .. خودتون می دونید آدم مشکل داری..... تو رو خدا به منم فکر کنید دیگه .
-ببین مهرسا .. ما همه حرف هامون با هم زدیم .. هم ما هم خانواده عمو موافق این ازدواجن ... اونا هم دوست دارند تو عروسشون بشی.. بهتره در مورد همسر آینده ات این جوری حرف نزنی .. اصلا صحیح نیست ..
-ولی من دوست ندارم عروسشون بشم .. بعدش هم اونی که شما می گید همسر آینده .. فقط پسر عمومه .. اصلا هم قرار نیست هیچی تغییری کنه ..
romangram.com | @romangram_com