#زندگی_مهرسا_پارت_8

نریمان با دیدن مهرسا متوجه شد که این دختر هنوز از تلاش دست بر نداشته بود . سعی و تلاشش را تحسین میکرد و با خودش میگفت ” ای کاش من هم یکم از اراده تو را داشتم ” . به طرف کتاب خانه رفت . در زد . وارد کتابخانه شد . حاج منصور پشت میزش نشسته بود و کتابی در دست داشت .

-میشه یکم صحبت کنیم .

-حتما ... چرا که نه بیا عزیزم

با اشاره پدر بزرگ روی راحتی نشست . -مطمئنم که می دونید من الان برای چی اینجام . در طول این مدت این بحث بین من و شما چندین بار اتفاق افتاده . اما هیچ وقت به نتیجه دل خواهم نرسیدم . . شما خودتون میدونید که من این ازدواج رو قبول ندارم . راضی نیستم . اما واقعا دلیل این اصرار شما رو نمیدونم . اصلا نمی دونم یهو چه جوری این فکر به ذهنتون رسیده ..

-درسته این بحث چند بار تکرار شده . و در ضمن قرار نیست نتیجه گیری صورت بگیره . طبق قرار صورت گرفته تو وبرسام با هم ازدواج می کنید . این به صلاح هر دو شماست . من دلایل خودم رو دارم . در ضمن خانواده ها هم راضی به این ازدواج هستند .

- اما من راضی نیستم . این خود شما بهتر از هر کس دیگه ای می دونید . من اینو قبول ندارم .

- قرار نیست تو چیزی قبول داشته باشی . طبق قرار خانواده ها تو برسام این هفته با هم ازدواج می کنید . این حرف اخر منه .

-و اینم حرف اخر منه . من این ازدواج را نمی خوام . و هیچ کس نمی تونه من رو مجبور به این ازدواج کنه .

بلند شد و با عصبانیت تمام اتاق را ترک کرد. و به سمت اتاق خودش رفت . حتی در بین را ه متوجه صورت های نگران برادرانش نشد . با پدر بزرگ صحبت کرده بود و حالا نوبت به پدر مادرش رسیده بود . بعد از کمی مکث بلند میشه و به سمت اتاق پدرش میره . خود را به اتاق خواب پدر و مادرش رسوند .


romangram.com | @romangram_com