#زندگی_مهرسا_پارت_7
اما پیگیری های مهرسا به حدی بود که اخر توانست موفق شود و در رشته مورد علاقه خودش تحصیل کند . طراحی و معماری داخلی . کاری به جز درس خواندن نداشت . دوسال مقطع ابتدایی را در یک سال تحصیلی گذرانده بود و جزء تیز هوشان بود . در سن شانزده سالگی دیپلم گرفته بود در هفتده سالگی هم وارد دانشکده معماری شده بود . در رشته تحصیلیش موفقیت های زیادی داشت . چند طرح و نقشه عالی . توانسته بود چند جایزه از جشنواره های مختلف ببرد . اما هیچ یک از اعضای خانواده اش از این موضوع اطلاع نداشتند. در بیست دو سالگی مدرک لیسانس رو گرفته بود و یک سال بود که در خانه بود وعلارغم تلاش بسیار نتوانسته بود آنان را راضی کند تا بتواند جای مشغول به کار شود .
حاج منصور سه فرزند پسر و دو فرزند دختر داشت. پدر مهرسا که فرهاد نام داشت پسر آخر بود و در کنار پدرش در کارخانه مشغول بود . یک کارخانه ریسندگی داشتند . پسر اولش فرامرز هم کارخانه دار بود و دارای دو فرزند پسر به اسمه ای برسام و بردیا بود . برسام خارج از کشور تحصیل کرده بود . او یکی از بهترین معماران داخل کشور به حساب میامد .
و پسرش بردیا در کنار پدرش در کارخانه مشغول به کار بود . فرزند دوم حاج منصور فریبرز بود او تاجر فرش بود و دو فرزند پسر به نام های سهیل و سام بود . سهیل و سام همراه پدرش در تجارت فرش مشغول به کار بود ه اند . برسام نوه بزرگ حاج منصور بود و او ارادت خاصی به این نوه بزرگ داشت و این موضوع باعث شده بود که سالها قبل او این تصمیم را بگیرد . حاج منصور تنها نوه دخترش یعنی مهرسا را مناسب برای همسری نوه ارشد خود میدانست و می خواست یک رادان به همسری نوه اش در آید .
مهرسا تنها نوه دختری آنان بود . حتی عمه هایش هم فرزند دختر نداشتند . هم مهرسا و هم برسام از این موضوع اطلاع داشند. . و هیچ وقت نتوانسته بودند آنان را منصرف کنند . برسام که در خارج از کشور زندگی می کرد . و چند روزی تعطیلات سال جدید رو برای دیدن خانواده اش وارد ایران شده بود . قصد سکونت در ایران را داشت . و فکر می کرد بعد از سال ها دوری او از خانواده اش آن ها این موضوع را فراموش کرده اند . چندین سال بود که برسام ومهرسا هیچ یک دیگر را ندیده بودند و هر دو از این موضوع فاصله می گرفتند . آن ها جز بازی های کودکی که با یک دیگر داشته اند خاطره ای دیگری در ذهنش نمانده بود .
با نور خورشیدی که از پنجره اتاقش به داخل تابیده بود از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را تماشا می کرد . دستانش راباز کرد و خمیاز ه ای کشید .
اتفاقات هنوز هم در ذهن او بود . به طرف سرویس رفت . دست و صورتش را شست . لباس هایش را تعویض کرد . فکرهایش را کرده بود . او نمی خواست این ازدواج را بپذیرد . خود را به سالن غذا خوری رساند . سلامی کرد بر روی میز نشست . مهیا خانم برای همه اعضای خانواده شیر گرم اورد .
در سکوت صبحانه را میل کردند . در هنگام خوردن متوجه نگاه های گاه بی گاه مردان خانواده اش به خود بود . می بایست برای مقابله با نیروی لازم را میداشت . الان موقع قهر کردن نبود . امروز چهارشنبه بود قرار بود امشب خانواده عمویش به عمارت آنان بیایند . و برای پنجشنبه برای ازدواج آنان برنامه ریزی شده بود . بعد از صبحانه حاج منصور خطاب به پسرش گفت : فرامرز و خانواده اش تا شب این جان . همه چیز رو به خودت می سپارم . مراقب همه چیز باش .
و رو به طرف عروسش مینا کرد و گفت : -اتاق هاشون رو حاضر کن . نمی خوام مشکلی پیش بیاد .
فرهاد و مینا هم حرف های او را تایید کردند . حاج منصور به طرف کتابخونه رفت .مهرسا کمی ایستاد تا دوباره همه حرف هایش را در ذهن یاد اوری کند .
romangram.com | @romangram_com