#زندگی_مهرسا_پارت_6
نیما هم به اتاقش رفت . پشت کنکور بود و حسابی سرش شلوغ . نریمان و نوید یه سمت پذیرایی رفتند و بر روی مبل نشستند . پدر وپدربزرگ هم به سمت کتابخانه به راه افتادند جایی که تصمیمات مهم زندگی شان در آن جا شکل می گرفت .
نریمان سری از تاسف تکان داد و به سمت نوید نگاه کرد .نوید هم می دانست که در سر آن ها چه میگذرد . نوید دلش تاب دیدن خواهرش را در آن حالت نداشت . رویش را به سمت برادرش برگرداند و گفت: - حالا چی میشه ؟ قراره چی کار کنیم ؟
-چی بگم من ... دیدی مهرسا رو . دیدی چقدر داغون بود ... به خدا حق داره ....
- می دونم داداش . میدونم.... از دیدن صورتش داغون شدم . همش سر میز به صورتش نگاه کردم .. خیلی داغون بود . می خواد نشون بده چیزیش نیست اما ما که خوب می شناسیمش .
- از بس غرور داره ...
- غیر این بود می بایست شک کرد . خاندان رادان غرورشون . از نوه حاج منصوره غیر این نباید انتظار داشت .
وبرای چند لحظه خنده تلخی به صورت هر دوی آن ها آمد .
هرچند خندیدن آنان فقط ظاهر قضیه بود و در دلشان همچنان نگران خواهرشان بوده اند . اما خودشان هم می دانستند با همه خیر خواهی که برای خواهرشان داشتند کاری از دستشان بر نمی امد. آن ها هم مانند مهرسا در برابر خواسته های حاج منصور کاری به جز سر فرود آوردن و اطاعت کردن نداشتند.
باز مهرسا به خاطر روح سرکش که داشت خیلی جلوی حاج منصور و پدرش در آمده بود و باعث شده بود که حاج منصور فرهاد رو در نادرست تربیت کردن مهرسا مقصر بداند. مهرسا دختری با روح سرکش وبود . لطافت خاص خودش را داشت اما برای این که ضعیف جلوه نکند این لطافت را پشت روح سرکشش پنهان کرده بود او در محیط محدود بزرگ شده بود . اما با آرزوهای نامحدود و رنگ وارنگ . او همیشه با راننده مخصوص به دانشگاه میرفت . رشته انتخابیش از نظر خوانواده اش یک رشته مردانه بود و او نمی بایست در ان رشته تحصیل کند
romangram.com | @romangram_com