#زندگی_مهرسا_پارت_5
زیرا که برادرانش مجرد بودند و نمی بایست با زیبا بودن آنها را به گناه می انداختند .. از سرویس بیرون آمد . لامپ را خاموش کرد . در را بست و با طرف کمد لباسش رفت . لباس را عوض کرد . شلوار بلند گشادی را به تن کرد هم چنین بلوز بلند که بین زانو و ران قرار داشت . موهایی بلندش را باز کرد . آن را شانه کرد و شروع به پیچیدن آن کرد . اجازه کوتاه کردن آن را نداشت .
چون دختر باید موداشته باشد و او هم اجازه کوتاه کردن آن را نداشت .
اما باید طوری آن را دور سرش جمع میکرد که پد و برادرانش موهای آن را نبینند و از زیر شال و روسری بیرون نزند . موهایش را جمع کرد و با گیره سر محکمش کرد . شالش را بر روی سرش قرار داد و دو طرف شال را بر روی شانه هایش قرار داد و از اتاق بیرون زد . پله ها را به سمت پایین امد . شروع به شمردن کرد . دوازده پله را سپری کرد و به سالن بزرگ خانه رسید . در سمت چپ حال آشپزخانه قرار داشت . داخل آن شد و به سمت سالن غذا خوری پیش رفت . هنوز مراسم صرف شام آغاز نشده بود . با ورود به سالن سلام کرد . آن هم نه زیر لب . بلکه با صدای بلند و رسا . چون چاره ای جز این نداشت . به سمت صندلی مورد نظر رفت . پدرو برادرانش به سمت او برگشتند . با دیدن صورت رنگ و رو پریده او همه به جز پدر و پدر بزرگش تعجب کردند .
برادرانش او را دوست داشتند . از صمیم قلب با دیدن مهرسا تعجب کردند . جواب سلام او را با روی باز دادند و کمی به هم نگاه کردند . . اما حتی اجازه دانستن دلیل آن را هم نداشتند . با وجود بودن پدر وپدربزگش فقط توانستند سرشان را خم کنند و سعی کنند عادی برخورد کنند . راس میز غذا هشت نفره آنان پدر بزرگ را دید . او با اقتدار بر روی صندلیش نشسته بود و به سفره رنگین نگاه میکرد . سمت راست آن پدر نشسته بود و در کنار آن مادر جای گرفته بود . و بعد از مادر هم مهرسا قرار داشت در سمت چپ پدر بزرگ به ترتیب نریمان نوید و نیما قرار داشت .
نریمان پسر بزرگ خانواده بود و سی سالش بود . نوید براد دوم ش بود و بیست و پنج ساله بود و مهرسا فرزند سوم خانواده بود و بعد از آن برادر کوچک خانواده بود که چهار سال از مهرسا کوچکتر بود و نوزده سال داشت . صندلی را کشید وروی آن نشست. در سکوت به سفره خیره شد تا اجازه صرف شام صادر شود . چند لحظه ایستاد و با صدای پدر بزرگ که اجازه غذا خوردن را داد همه شروع به صرف شام کدند . بر خلاف تمام خانواده ها که اعضای خانواده در زمان صرف غذا در حال صحبت کردن هستند و با شوخی و خنده غذا می خورندآنها به جز شنیدن صدای قاشق و چنگالها نه اجازه ای شنیدن حرف و نه اجازه زدن حرفی را دارند .
طبق معمول اول می بایست سوپ سرو شود . خد متکار آماده شد و غذا را برای اعضای خانواده سرو کند . برای همه اجزای خانواده سوپ سرو شد بعد از کشیدن مقداری سوپ شروع به خوردن کرد .
در این خانه حتی نمی بایست صدای تلویزیون و یا صدایی موسیقی شنیده می شد . این ها همه دستورات پدر و من جمله پدر بزرگ بود .
غذا در سکوت خانه صرف شد . مهرسا اشتهایی برای خوردن نداشت اما چاره ای جز این نداشت . بعد از درگیری امروز نمی بایست قهر می کرد . اما باید هم چنان صبور میشد تا می توانست باز هم برای رسیدن به خواسته هایش تلاش کند .
هر چند که زمان هم برای آن نداشت . قرار بود آخر هفته اتفاقات زیادی برای زندگی مهرسا بی افتد و خوب الان هم که وسط هفته بود و چیزی تا آخر هفته کذایی نمانده بود بعد از صرف غذا همه به اتاق هایشان به را افتادند . مهرسا انگار از زندان آزاد شد . سریع به سمت اتاقش به راه افتاد . و خود را درآن حبس کرد .
romangram.com | @romangram_com