#زندگی_مهرسا_پارت_4

نمی توانست با این واقعیت های زندگیش کنار بیاید . اما در کنار او این قوانین را انجام می داد . اما نه به خاطر پذیرفتن آن . فقط به این دلیل که چاره ای دیگر نداشت . اگر برای داشتن چیز های به این کوچکی با ان ها نزاع میکرد دیگر برای به دست آوردن آرزوها و خواسته هایش چاره ای جز فراموش کردن آنها نداشت .

لامپ سرویس را روشن کرد . در را باز کرد و وارد شد . سرش به شدت درد میکرد و احساس سر گیجه می کرد .

بعد از بحث که بعد از ظهر آن روز بین او و پدربزرگش پیش آمده بود احساس ضعف میکرد . وارد شد .

دمپایی سرویس را به پا کرد . داخل شد و در بست .

با احساس گیجی که داشت خود را به روشویی رساند . شیر آب را باز کرد .

کمی گذشت تا آب برود و آب سرد از شیر آب بیرون بیاید . دستانش را به زیر شیر آب گرفت . انگار علاوه بر احساس ضعف ناتوانی دمای بدنش هم بالا رفته است . همیشه این طور بود . زمانی که عصبی میشد تب میکرد و به طور محسوسی دمای بدنش بالا میرفت .

مشت دستانش را از آب پر کرد . و آن را به صورتش پاشید . حس خوبی داشت . خود را در آینه دید چشمانش پر بود از خون ... صورتش قرمز شده بود و متورم .. حتی خودش هم دلش برای خودش می سوخت .

بیست و سه سال از سنش میگذش . در زمانی زندگی می کرد که هم دخترها بدون آرایش از خانه که هیچ حتی از اتاق هایشان بیرون نمی رفتند .

اما او حتی نمی توانست به ابرو هایش دست بزند و یا لا اقل صورت پر موی خود را تمیز کند . یه اصلاح صورت که حتی مردها آن را از نوجوانی انجام می دادند . اما این برای او نشانه بی حیایی بود . چون علاوه بر بد بودن این موضوع در اجتماع حتی در خانه و با وجود سه برادر این کار عملا غیر ممکن بود چون خواهرشان نمی بایست تمیز مرتب می بود .


romangram.com | @romangram_com