#زندگی_مهرسا_پارت_3
اکثر مواقع استرس داشت . استرس مضاعف برای آینده نامعلوم برای او اما آینده معلوم از پیش تعیین شده برای خانواده اش ... چشمانش گرم شد .. برای لحظاتی حس کرد دارد به خواب می رود ... مدت زمان زیادی نگذشته بود که ضربه ای به در خورد .. در باز شد ..
مهرسا چشمانش را باز کرد ...حس خوب به دست آمده سریع بیرون رفت .
دستانش بی اختیار سپری شد برای کم شدن نور تندی که از بیرون به درون اتاق می تابید
. کم کم دستانش را کنار برد و به فرد مذکور نگاه کرد .. مادرش بود . او را برای صرف شام صدا کرد. حتی مادرش هم امروز با او مهربان بود .. اما نه برای مهر مادری ..
فقط اوضاع را با سیاست های خود کنترل می کرد ... او هم کار خود را بلد بود. می دانست با نزاع و دعوا نمی توان کاری از پیش برد . او معتقد بود برای از پیش بردن اهداف همیشه نیازی نیست که از قدرت استفاده کرد .او راهکارهای خود را داشت با همون تا به حال توانسته بود جو سنگین خانه را از بین ببرد .
مهرسا بی سرو صدا از روی تخت بلند شد . مانند کودکی بدون اراده به دنبال مادرش به راه افتاد . هنوز چند قدمی بر نداشته بود که مادرش پی به واقعییت او برد .
چهره زیبایی دخترش آن چنان آشفته و به هم ریخته بود که حتی مادرش هم پی به این موضوع برد . آ ن چنان بر افروخته شده بود که حتی برای مهرسا هم بسی جای تعجب داشت . مادرش همیشه زنی مرتب و زیبا بود و به زیبایی و مرتب بودن یک زن توجه زیادی داشت . با لحنی محکم و سنگین مهرسا را به طرف سرویس اتاقش فرستاد و از او خواست حداکثر پنج دقیقه دیگه مرتب و با روی زیبا برای صرف شام به آنها ملحق شود . مهرسا بدون گفتن کلمه ای به طرف سرویس اتاقش پیش رفت . داخل اتاقش سرویس بهداشتی مجهز قرار داشت
. اما نه به خاطر راحتی او . بلکه پدربزرگش معتقد بود نباید از سرویس بهداشتی که پسر ها خانواده استفاده می کرد استفاده کند .
زیرا که نمی بایست وسایل خصوصی اورا محارم او می دیدند و یا گاهی به این موضوع پی می بردند که دختر خانه به حمام رفته است و با سر روی خیس و حوله به تن در خانه ظاهر شود . این عقاید پدر خانواده بود و مهرسا مجبور به اجرای او بود . او حتی در خانه نزد برادرانش به داشتن حجاب مجبور بود .
romangram.com | @romangram_com