#زندگی_مهرسا_پارت_2
ایستادن جلوی اون ها . مگه امکانش موجود بود . بیشتر مواقع زندگیش در حال انجام دادن این کار بود . اما این بار ... این بار با همه مواقع فرق می کرد .
این بار با موضوع دانشگاه فرق می کرد .
این بار با موضوع انتخاب رشته فرق می کرد . این بار سخت تر از چیزی بود که تا به حال براش جنگیده بود . اما ارزش جنگیدن داشت . این طور نمی شد .. می بایست کاری انجام بده . هم این طور که تا به حال واسه ارزوهاش جنگیده بود .
این بار هم می بایست کاری انجام میداد . دوست داشت داخل اتاقش می موند به افکار نا به سامانش سامان میداد . اما حتی حق این تصمیم رو هم نداشت امکان نداشت زمانی که اعضای خانواده در حال صرف شام بوده اند این اجازه رو به اون می دادند که داخل اتاقش باشه ... نام او سرشار از مهر بود ... اما افکار خانواده اش برای او مهری قائل نبوده اند ...
همیشه در حال بحث دعوا خانواده اش رو دیده بود .
مهرسا حتی برای داشتن جایگاه فرزندی خود در خانواده هم می بایست تلاش میکرد .
جایگاهی که پسران آن خانواده از بدو تولد آن را داشتند . اما مهرسا با بیست سه سال سن هنوز برای داشتن آن حسرت میخورد . از فکر خیال زیاد روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد .
چشمانش پف کرده بود . صورتش حسابی متورم شده بود و خون به چشمانش نشسته بود ...
اما با این حال مثل کودک تازه متولد شده سبک بود . دلش خواب می خواست . آرامش ... آری آرامش که در این مدت کم به سراغ او می امد .
romangram.com | @romangram_com