#زندگی_مهرسا_پارت_1
به نام خدا چند روزی از سال جدید گذشته بود .. هنوز تعطیلات سال نو تموم نشده بود .. فکرش رو هم نمی کرد که تو سال جدید ممکنه به این حد سختی انتظارش رو بکشه .. تنها تو اتاقش نشسته بود . خسته بود ... از همه چیز . شاید باید گفت بریده بود . از زندگی از این تنش یا شاید از این همه تلاش واسه پیدا کردن یه راهی ... در تمام این سال ها سعی می کرد قوی باشه و بتونه واسه مشکلاتش یه راه حل پیدا کنه . اما گویا پیدا کردن یه راه حل به این آسونی هم که فکر می کرد نبود . سخت بود ... همه چیز دست به دست هم داده بود برای نابود کردن رویاهاش .
اما با این همه خستگی باز هم نمی خواست پا پس بکشه . نمی خواست کنار بکشه و بزاره کارها به روال عادی خودش پیش بره ... با همه اینها باز هم ناامید نشده بود . براش خیلی سخت بود که دوباره امید داشته باشه با امید جلو بره .
می دونست حالا که به این جا رسیده سخت تر از این ها هم نمیشه .
سن سال زیادی نداشت . تجربه زیادی هم نداشت . اما آرزو های زیادی داشت . دوست داشت زندگی کنه . زندگی خوب ... نه به این روال و به خواست و نظر دیگران .
چیزی کم نداشت . البته از لحاظ مالی چیزی کم نداشت .
اما مهم ترین چیز زندگیش رو نداشت . باید همیشه می پذیرفت .
همه تصمیمات زندگی بهش تحمیل شده بود .. خسته بود حالش گرفته . دیگر نای برای گریه کردن نداشت . دوست داشت تواتاقش بمونه و فکر کنه . به این که چه کار می تونه انجام بده ... به این که چگونه می بایست جلوشون بایسته .
اما حتی فکر کردن به این موضوع هم براش سخت بود .
romangram.com | @romangram_com