#زندگی_مهرسا_پارت_10
-ما این بحث چند بار داشتیم .. حرف من هم هیچ تغییری نکرده .. بهتر تو هم نظرت زودتر تغییربدی .. دوست ندارم خانواده عمو از این موضوع اطلاع پیدا کنند .. حالا هم برو بیرون باید حاضر بشم ..
با خروج مهرسا فرهاد نفسش رو به بیرون داد .. دست هاش را روی صورتش گذاشت .. مینا به سمتش اومد ..
-فرهاد جان خوبی.. عصبانی شدی ؟
-چی کار کنم مینا .. خودت بگو چیکارکنم؟ .. موندم ؟؟
-درست میشه .. نگران نباش ..
-بین پدرم و دخترم گیر کردم .. نمی تونم اشکاشو ببینم .. داغون می شم می بینم این طور داره دست و پا میزنه .. . دیدی این چند وقت چقدر وزن کم کرده .. هیچ وقت نتونستم بهش نشون بدم چقدر دوسش دارم .. همیشه به خاطر بابا کوتاه اومدم ..
-می دونم .. از منم خیلی دوره .. اصلا با من حرف نمیزنه .. تا به حال یه بار هم باهام درد دل نکرده .. خیلی دوست دارم بعضی اوقات با هم باشیم درد دل مادر ودخترانه کنیم .. اما همیشه از من دوره ..
-حق داره مینا .. حق داره .. همیشه جلوی خواسته های بابا کوتاه اومدیم .. هیچ وقت ما رو پشتش ندیده .. واسه به دست آوردن همه چیزتلاش کرده .. حالا هم این موضوع ازدواج .. واقعا ما داریم چی کارمیکنیم .. چرا اون وادار به این ازدواج می کنیم ..
-خودت می دونی که قبلا در موردش حرف زده بودیم .. دیرت شد .. پاشو زودتر حاضر شو .
romangram.com | @romangram_com