#زندگی_مهرسا_پارت_11





از اول هم میدونست صحبت با اون ها بی فایده است ..

روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاقای اخیر فکر می کرد .. .. آزادی نداشت .. نه آزادی های مهم .. آزادی انتخاب یک تصمیم .. اونم بزرگترین تصمیم زندگی هر آدمی .. این که بقیه زندگیش رو با کی بگذرونه .. با کی واسه اینده بچه هاش تصمیم بگیره .. چه کسی رو به عنوان شریک لحظه های خوب وبدش انتخاب کنه .. سعی کرد چهره برسام رو به یاد بیاره ..

تا قبل از هفت سالگی چند باری با هم هم بازی بودند .. اما بعد از اون به جز تو مراسم ها مهمونی ها اونم فقط با سلام و احوال پرسی ملاقات دیگه ای نداشتند ..

چند وقتی بود که ازش خبری نبود .. با همه افراد خاندان رادان فرق داشت .. .. آوازه دوست دخترهای رنگارنگش همه جا بود .. خیلی کم با رادان ها بود .. تیم کاری خودش رو داشت .. بیشترین اختلاف رو با حاج منصور داشت ... حاج منصور همیشه اون رو پسره بی لیاقت خطاب می کرد .. صدای در مهرسا رو از افکارش بیرون اورد .. مینا پشت در بود .. -می تونم بیام تو ..؟

-بفرمایید ..

مهرسا با دیدن مادرش بلند شد و روی تخت نشست .. مینا نزدیک شد و لبه تخت نشست .. به صورت دخترش نگاه کرد .. ورم صورتش رو به خوبی میشد دید.. گریه های شبانه کار خودشون رو کرده بودند... حسابی رنگش پریده بود و این رو یک مادر خوب احساس می کرد ..

-خوابیده بودی .. مزاحمت شدم ..


romangram.com | @romangram_com