#زندگی_مهرسا_پارت_12
-نه مامان جان .. داشتم فکر میکردم ..
-مهرسا .. میخوام باهات حرف بزنم .. راستش نمیدونم چه جوری بهت بگم ... اما من و بابات دیدم که حقته از این موضوع اطلاع پیدا کنی ..
-چه عجب .. من تو این خونه یه حق حقوقی دارم ..
زبونش تلخ بود .. تلخش کرده بودند .. هیچ وقت با مادرش این طور صحبت نکرده بود ..
-میدونم مامان جان .. ما خیلی برات کم گذ اشتیم .. فکر نکن باهات این طور رفتار شده به خاطر اهمیت نداشتنت بوده .. تو واسه ما خیلی عزیزی .. به خصوص من و پدرت .. نمی خوام فکر کنی اینا رو الان بهت میگم که راضیت کنم با برسام ازدواج کنی .... اما مجبوریم این طور بی رحم باشیم ..
-چی شما رو مجبور کرده .. به قول خودتون بی رحم باشید .. چی مادر من .. ؟؟
-میگم دخترم ..میگم .. راستش ..
مینا سعی میکرد حرف های که قراره گفته بشه رو توی ذهنش مرور کنه .. و اونا را به شکل بهتری منتقل کنه ..
-ببین عزیزم ... نمیدونم چه طور بهت بگم .. اما اینو بدون که من و پدرت هم با این ازدواج موافق نیستیم .. مجبوریم .. امروز که با پدرت حرف زدی بعد از رفتنت حسابی بهم ریخته بود .. از این که به این شکل افتادی و آشفته بودی خیلی غمگینه و نه تنها اون .. درسته هیچ وقت مادر و دخترانه با هم حرف نزدیم .. اما منم با این حالت نمی تونم کنار بیام ..
romangram.com | @romangram_com