#زندگی_مهرسا_پارت_13

دستش رو جلو برد و دست مهرسا رو به دست گرفت .. آروم روی انگشت های اون نوازش میکرد ..

-دخترم .. باور کن اگه می تونستم .. هیچ وقت با این موضوع کنار نمی اومدم .. اما باور کن مجبورم . دوست ندارم وقتی از پیشمون رفتی ازمون متنفر باشی .. اینو بدون که همه این ها فقط به خاطر خودته .. جز این نمی تونم چیزی بگم ..

بغض که از اول ورود به اتاق مهرسا و با دیدن وضعیت اون مهمونش شده بود بلاخره سر باز کرد .. شروع به گریه کردن کرد ..

گریه هاش واقعی و از ته دل بود .. مهرسا با دیدن گریه ها و حرفه ای مادرش کمی آرام تر شده بود .. این که لا اقل می دونست حرف های اون رو درک میکنه .. این که پدر و مادرش هم از دیدن غم اونا ناراحتن .. اما به همه این ها کنار اومدن با این موضوع براش سخت بود .. دلش نمی خواست مادرش رو در حال گریه کردن ببینه .. -مامان .. گریه نکن دیگه .. نمی دونم موضوع چیه که نمی تونی بهم کامل بگی ..... اصرار هم نمی کنم . چون اگه قابل گفتن بود حتما بهم می گفتی .... اما نمی تونم انکار کنم که ازتون دلخور نیستم .... من خیلی تنهام .... حسابی احساس تنهایی می کنم ..... می خوام واسه بدست اوردن اینده ام تلاش کنم .. بزارید این کار رو انجام بدم .. از این که مستقیم خودم رو دست سرنوشت بزارم بیزارم .. می خوام همه تلاشم رو بکنم تا بتونم بابا بزگ رو راضی کنم .. حالا هم که می دونم شما بابا هم با منید .. امید بیشتری دارم ..

-دخترم .. قربونت برم .. باور کن خودت اذیت میشی . باور کن پدرت بارها با بابا بزرگت حرف زده .. خیلی سعی کردیم نظرش رو عوض کنیم .. اما خیلی کله شقه .. نتونستیم .. الان هم می ترسم ..وسط این آشفته بازار خودت اذیت شی .. داری آب میشی مادرم .. رنگ به روت نمونده .. داغون شدی ..

بعد از مدت ها اونا مادر دخترانه با هم هم صحبت شدند ..

بعد از ظهر بود که خانواده فرامرز به عمارت رسیدن .. فرامرز و الهه و برسام و بردیا .. با احوالپرسی گرمی روبه رو شدن .. همه به استقبال اونا اومده بودند به جز مهرسا که تو اتاقش بود ..

داشت خودش رو آماده میکرد تا بتونه یک بار دیگه شانسش رو امتحان کنه .. می دونست اینبار دیگه نه پدرش و نه حاج منصور از کار او کوتاه نمی امدند . تو پذیرایی طبقه پایین فرامرز فرهاد و پدرش گوشه ای نشسته بودند و همه از موضوع گفت گوشون اطلاع داشتند .. چیزی نبود به جز ازدواج مهرسا و برسام .. برسام و بردیا ونوید نریمان هم تو جمع خودشون بوده اند و در حال گپ و گفت گو .. الهه و مینا خانم هم با هم حرف می زدندو موضوع گفت گوی اون ها هم بی شک ازدواج بچه ها بود .

فرامرز:


romangram.com | @romangram_com