#زندگی_مهرسا_پارت_66
درواقع مشتی حق هم داشت .. هنوز ارتباط اون دو رو نمی دونست .. بهتر بود که کمی از زندگی خودش رو باز گو میکرد .. اما نمیدونست که به چه شکل از داستان زندگیش بگه .. خودش مدتها بود که دوست داشت با کسی در دل کنه ..
-من دو هفته است که این جام .. معلوم نیست تا کی بمونم .. تو این دو هفته شما چیزی از من دیدید.. - نه خانوم به خدا .. تعجب منم از همینه ..شما خیلی فرق دارید .. حتی جلوی آقا برسام هم روسری سرتونه .. اونا به حدی بی قید و بند بوده اند که خیلی موقع ها منه پیر مرد هم شرم میکردم به روشون نگاه کنم ..
– مشتی میتونم بهتون اعتماد کنم .. ؟؟؟ - البته دخترم ..
- میخوام حرف های که میزنم همین جا بینمون بمونه .. اگه قبول کنید دلیل این جا بودنمون رو بهتون می گم .. دوست ندارم کسی در مورد من فکر غلط داشته باشه .
- این رو مطمئن باشید . البته من فکر بدی در مورد شما هم نکردم .. یعنی ..چیزه ...
- من دخترعموی آقا برسامم .. دو هفته پیش به اجبار خانواده هامون به عقد هم در اومدیدم .. هر دومون این ازدواج رو نمیخوایم .. بنا به دلیلی هم مجبور شدیم که ازشون دور بمونیم ..
- یعنی شما الان خانم آقا برسامی ..
مهرسا سری تکان داد .. -فقط شناسنامه ای .. گفتم که هیچ علاقه ای در کار نبوده .. هر دو مون رو به اجبار سر سفره عقد برده اند ... اقا برسامم واسه این که بیشتر از این اذیتمون نکنن پیشنهاد دادکه ازشون دور بمونیم .. این شد که ما هم راهی تهران شدیم ..
-پس که این طور ..
romangram.com | @romangram_com