#زندگی_مهرسا_پارت_67
-خواهش میکنم چیزی به برسام نگید .. من هنوز به اخلاقش آشنایی ندارم .. نمیخوام از این که من رو همراه خودش کرده پشیمون بشه .. اون فعلا تنها کسی که من دارم .. زوده این رو بگم .. اما تو این مدت کم هم بهشون اعتماد پیدا کردم ..
-من متاسفم ..مطمئن باشید همه این ها بینمون میمونه .. شما هم مثل دخترمی ..
مهرسا نگاهی به مشتی کرده .. پشیمونی رو میتونست توی صورتش ببینه .. با حرفهایی که گفته شده بود این مرد به شدت شرمزده بود .. حالا که دلیل اون همه نگاه سرزنش گر رو می دونست می خواست که اون رو از این حالت دربیاره .
-مشتی .. این باغ چرا این شکلیه .. ؟؟
-چه جوری دخترم .
-خیلی خوشکله .. اما یه چیزهای کم داره ..
- چی بگم دخترم .. باغ بزرگه .. منم دیگه فرسوده شدم .. نمیتونم بهش برسم ..
- چی میگی مشتی .. شما به این جوونی .. راستش دوست دارم این باغ سر و حال ببینم ..
-میخوایین به آقا برسام بگم چند تا کارگر بیاره به باغ سر و سامونی بدیم ..
romangram.com | @romangram_com