#زندگی_مهرسا_پارت_63
-سلام مشتی خسته نباشید .. نه چیزی نیست . این جا نشسته بودم ..
-سلام دخترم .. فکر کردم شاید چیزی بخوای .
-دستت درد نکنه .. بشین این جا مشتی ..
-نه دختر مرسی .. برم به کارام برسم ..
مشتی به طرف انتهای باغ به راه افتاد ... مهرسا تو این مدت فهمیده بود که مشتی از این که اون این جاست ناراحته ..
-مشتی میشه یه لحظه صبر کنید ..
-بله دخترم .. کارم داری ..
-بله اگه میشه چند لحظه این جا بشینید ..
مشتی رو یکی ا زصندلی ها نشست .. مهرسا هم روبه روش نشست.. دستاش رو روی میز گذاشت تو هم قفلشون کرد .. باید امروز همه سوئ زن ها رو از خودش دور میکرد ..
romangram.com | @romangram_com