#زندگی_مهرسا_پارت_62

-من غذام همین قدر سیر شدم ..

و تو دلش گفت: ..( اخه مردک یه نگاه به جسه ها بکن .. قد یه فیلی .. منم اندازه یه فنچ .. میخوای قد خودت بخورم .. ) در همون حال برسام با خودش میگفت : (شاید هنوز به اینجا عادت نکرده ..اگه یه مدت بگذره بهتر میشه ) اون شب مهرسا به اتاقش رفت .. لپ تاپش رو برداشت وروشن کرد .. یه مقدار روی طرحای خودش کار کرد .. دوست داشت جایی مشغول به کار شه ..اما رادان ها همیشه مخالف کار کردن او بوده اند .. موسیقی ملایمی گذاشت و با اون هم همخونی کرد .. برسام هم از شدت خستگی به اتاقش رفت و استراحت کرد ..

از خواب بیدار شد .. هنوز نتونسته بود خودش رو با محیط جدید وقف بده .. باید همه تلاشش رو می کرد که آرامشی رو که مدتها نداشت رو به دست بیاره ..

این خونه همان طوری که برسام گفته بود سراسر آرامش بود .. واما خودش یه آرامش روانی رو می خواست .. این که دیگه هیچ استرسی رو نداشته باشه . هنوز استرس های شبانه روزی که تو اون عمارت داشته رو داشت ..

با انرژی فراوون از جاش بلند شد .. از اتاق خارج شد .. برسام از خونه خارج شده بود .. . به سمت آشپزخونه رفت .. میز غذا بهم ریخته بود .. معلوم بود که برسام باز هم دیرش شده و سریع چیزی خورده و رفته سرکار .. آشپزخونه رو مرتب کرد .. واسه خوش نیمرو زد .. با چند تکه نون برداشت و همون جا کف آشپزخونه رو زمین نشست و شروع به خوردن کرد .. همیشه تو عمارت رو میز خورده بودند . با خودش گفت ..

” حاجی باید باشی ببینی نوه ات چی میکنه ”

صبحانه یا همون ناهارش رو خورد از خونه خارج شد .. روسری به سر کرد به باغچه رفت .. این خونه رو خیلی دوست داشت .. به خصوص باغ مجاور خونه .. از اتاق خودش دیدی به باغ نداشت .. اما دوست داشت روزها پشت پنجره می نشست و باغ رو تماشا می کرد .. به طرف آلاچیق داخل باغ رفت جای روی یکی از صندلی هاش نشست ..

باغ خوبی بود .. اما بهش رسیدگی نشده بود .. معلوم بود از خیلی موقع پیش به اون دیگه رسیدگی نشده بود .. علف های هرز باغ رو پر کرده بودند .. بعضی از گلها خشک شده بودند ...نگاه کلی به باغ کرد .. ولی با همه اون اوصاف هنوز هم زیبا بود .. درختهای میوه و که دور تا دور باغ رو گرفته بوده اند .. -چی شده خانم .. چیزی نیاز دارید ..

مهرسا با دیدن مشتی از جاش بلند شد ..


romangram.com | @romangram_com