#زندگی_مهرسا_پارت_61
-نه .. متوجه در نشدم ..
مهرسا سرش رو خم کرد و به کارش رسید .. از این که این طور جلوی برسام ترسیده بود اعصابش بهم ریخته بود .. هنوز هم دوست نداشت کسی ضعف اون رو ببینه ..
-چیزه .. چیکار میکنی ..
-یه چیز درست کنم بخوریم ..
در حالی که گوجه ها رو ورق میکرد ماهیتابه رو هم برداشت . و روی گاز گذاشت و کمی روغن ریخت و زیرش رو روشن کرد.. برسام با خودش گفت : این که دوست دخترم نیست که به خوام جلوش با کلاس باشم مثل یه جنتلمن رفتار کنم .. ما قرار با هم زندگی کنیم .. پس بهتر رفتار مون عادی باشه تا اذیت نشیم .. -یکم اضافه ش کن .. منم الان میام..
مهرسا سری تکو داد و برسام به طرف اتاقش رفت . لباساش رو عوض کرد .. دست و روش شست به آشپزخونه اومد .. مهرسا میز شام و چیده بود .. هردو روی صندلی نشستند .. برسام مقداری املت کشید شروع کرد به خوردن .. حسابی گشنه بود .. طوری غذا میخورد که انگار تنها نشسته داره غذا میخوره .. مهرسا هم شروع کرد به خوردن .. سرش پایین بود چند لقمه ای خورد .. کمی دوغ نوشید و بلند شد ..
-چی شد ... خوردی ..؟؟
-بله ..
-چرا این قدر کم .. من هنوز ته معده ام پُرم نشده ..
romangram.com | @romangram_com