#زندگی_مهرسا_پارت_60
اون شب هم به هر سختی که بود به صبح رسوند .. برسام هم مثل روز های قبل به شرکت می رفت .. مهرسا هم صبح زود بیدار میشد و به کارهاش می رسید .. کمی به خونه رسیدگی می کرد .. ناهار درست می کرد . به باغ میرفت و گشتی میزد .. چند باری مَشتی رو دید .. دوست داشت باهش هم صحبت بشه ..اما اکثرا” مَشتی سرد برخورد میکرد .. مهرسا دلیل این سردی رو نمی دونست ..
دیگه کاری به جز تفریح تو باغ نداشت .. به سمت آلاچیق رفت .. روی صندلی نشست .. به باغ خیره شد . باغ زیبایی بود اما اصلا بهش رسیدگی نشده بود ..
یه هفته بود که زندگیشون تغییر کرده بود .. هنوز هر دو کمی معذب بوده اند .. برسام از این که میدید مهرسا این قدر معذب ناراحت میشد .. هیچ کدوم سرد برخورد نمیکردند ..
دعوایی در کار نبود .. بحثی نشده بود .. انگار بِینشون یه قرار داد نا نوشته بود .. قرار دادی که هر دو به اون متعهد بوده اند ..
هیچ کدومشون از هم گله ای نمی کردند .. اما نمی تونستند منکر این بشند که از این وضعیت راضی هستند .. برسام تو خونه راحت نبود.. قبلا کمی راحت تر بود.. هر موقع که دوست داشت تو خونه با لباس راحتی میگشت ..
غروب بود که برسام به خونه اومد .. با همیشه فرق میکرد .. .. چند سال اخیر هر موقع که به خونه می اومد با سکوت خونه و لامپ های خاموش روبه رو میشد .. وقتی پا به خونه گذاشت صدای تلویزیون که موسیقی پخش می کرد رو شنید .. لامپ های خونه روشن بوده اند. مهرسا متوجه ورودش نشده بود .. تو اشپرخونه بود میخواست چیزی برای خوردن درست کنه .. برسام به اشپزخونه رفت سلام کرد .. مهرسا به شدت ترسید .. رنگش پریده بود و دستش رو روی سینه اش گذاشته بود ..
-چی شد ؟ ترسوندمت ؟
-سلام .. نه ، نه خوبم ..
-ببخشید .. فکر کردم .. صدای در رو شنیدی ..
romangram.com | @romangram_com