#زندگی_مهرسا_پارت_59

-آره .. الان دیدم .. دستم بند بود .. تلفن پیشم نبود ..

-فکر کردم دیگه نمیخوای صدامون و بشنوی....که جواب نمیدی ..

مهرسا حرفی نزد .. مطمئنا دلخور بود .. ازدواج اجباری ..اون هم توی این عصر ... کمی مزحک بود ..

-میدونم دخترم .. کم بدیی نبود که در حقت شده .. راستش دلم طاقت نیاورد .. خواستم ببینم رسیدین ؟!

-آره .. دیشب رسیدیدم .. راستش بابا .. میشه یه خواهشی کنم ..

- بله .. عزیزم .. چیزی لازم داری ...

-آرامش... روزای سختیه .. نه تنها جسمم خسته است .. روحمم خسته است .. می خوام این مدت تنها باشم .... می خوام ارتباطم رو باهاتون قطع کنم .. بابا این بدی بزرگی بود که در حقم شد .. اما می خوام اگه قرار باشه این موضوع یه روزی حل بشه گذر زمان اونو حل کنه .. دوست ندارم به هم دیگه بی احترامی کنیم .. نمی خوام چیزی بگم ناراحتتون کنه .. اما واقعا به تنهایی نیاز دارم ..

-باشه دخترم .. فهمیدم ... تو حق داری .. منم چیزی ازت نمیخوام .. به مینا هم میگم دیگه باهات تماس نگیره .. فقط .. مواظب خودت باش ..

فرهاد تماس رو قطع کرد . مهرسا روی تخت دراز کشید .. اشکاش روی صورتش روون شد .. کمی بعد که آروم شد به خواب رفت.


romangram.com | @romangram_com