#زندگی_مهرسا_پارت_53
مهرسا نگاه مشتی رو به خودش رو اصلا دوست نداشت .. نه با نگاه ناپاک و هیز .. بلکه از نگاهش یه جور تاسف می بارید ..
مهرسا و برسام سمت خونه رفتند .. برسام در خونه رو باز کرد ومهرسا وارد شد .. برسام هم داخل اومد ..
خونه بزرگی بود .. دوبلکس بود وسط باغی قرار داشت .. طبقه پایین فقط پذیرایی بود و آشپزخانه و تمام اتاق ها در طبقه بالا بود .. برسام به طرف پذیرایی رفت ..
تو پذیرایی مبل های چرم سفید رنگ خود نمایی می کردند .. با خونه خودش زیاد فرق داشت .. اون جا همه چیزش طرح سلطنتی داشت .. اما اینجا همه چیز اسپرت و امروزی بود . مهرسا محو خونه شده بود .. همه چیز به نظرش زیبا بود .. براش سخت بود .. اما این خونه رو دوست داشت ...حس خوبی به این خونه داشت .. همیشه نسبت به عمارت حس بدی داشت . حس میکرد به اونجها تعلق نداره .. اما این خونه رو دوست داشت ... با خودش زمزمه کرد ..” این خونه آرامش داره .. ایکاش امنیت هم داشته باشه” .. با تصور این که از این پس قرار با برسام تنها تو این خونه زندگی کنن بی قرارش می کرد .. استرس داشت .. فکر کردن به اتفاق هایی که می تونه براشش بیافته هم براش دردناک بود .. برسام که متوجه حالت مهرسا شده بود و اصلا هم قصدش آزار دادن او نبود سعی کرد که ارومش کنه ..
-مهرسا میشه چند لحظه حرف بزنیم .
و بعد به مبل اشاره کرد که مهرسا اونجا بشینه .. مهرسا رفت روی مبل نشست ..
-واسه هر دو مون روزهای سختی بوده .. اما از همه بیشتر واسه خودت .. دوست دارم این جا رو مثل خونه خودت بدونی ..اتاق ها طبقه بالاست .. هر کدوم که راحت تری رو بردار .. ما هر دو مون دنبال آرامش هستیم .. می دونم تو هم دست کمی از من نداری .. زندگی با حاجی همیشه واسه من استرس داشته .. اگه تو هم مثل من بوده باشی الان فقط به تنهایی و آرامش نیاز داری .. دوست ندارم باعث دلخوری و ناراحتی هم بشیم .. هر جا هم که نیاز به کمک داشته باشی پیشت هستم ..این و می تونم بهت قول بدم .. این جا راحت باش.. نیازی نیست واسه بیرون رفتن از کسی سوال بپرسی و (بعد خنده ای کرد و گفت ) یا واسه بیرون رفتن از پنجره آویزون بشی .. من روزها سر کارم .. فقط شبا میام خونه . فکر کنم این قدر هم با هم مشکل نداشته باشیم که نتونیم هم دیگه رو به عنوان همخونه قبول داشته باشیم .. یعنی خوب تواین مدت کم با هم مشکلی نداشتیم .. دوست دارم همین طوری مثل الان با هم دوست باشیم .. یه رابطه مسالمت آمیز .و البته بدون جنگ و دعوا استرس .. سعی کنیم احترام همو نگه داریم باعث دل خوری هم نشیم .. حالا هم اگه موافقی پاشو بریم اتاق خوابتو نشون بدم ..
مهرسا که با شنیدن این حرف ها آرامش پیدا کرده بود و حس های منفی وجودش رو پاک کرده بود پشت به برسام به راه افتاد .. به طبقه بالا رسیدند ..
-این اتاق منه .. اونی هم که ته راهروه اتاق کارمه .. می مونه این سه تا خواب .. هر کدوم دوست داری بردار .. اما فکر کنم تو این راحت تر باشی
romangram.com | @romangram_com