#زندگی_مهرسا_پارت_52
-بگو دیشب چرا این قدر ماهرانه از پنجره میومدی پایین .. منو باش .. پیش خودم میگفتم .. حالا باید یه سره بگم .. به خدا ترس نداره دستتو بده بگیرم بیا پایین .. بعد دیدم مثل گربه داری روی دیوار راست راه میری ..وقتی رسیدی به درخت گفتم دیگه کارش تمومه .. بعد دیدم نه .. داره میره رو درخت .. هر لحظه منتظر بودم بخوری زمین .. وقتی پاتو گذاشتی زمین یه نفس راحت کشیدم ..تا به حال همچین چیزی ندیده بودم ..
-از تمرین زیاد بود .. لااقل هفته ای دو سه بار از اونجا رفت و آمد داشتم ..
عصری بود که به خونه رسیدند .. ترافیک داخل شهر سنگین بود ... نیم ساعتی رو تو ترافیک بوده اند .. برسام در خونه رو با ریموت باز کرد ماشین رو به پارکینگ برد و پارک کرد .. از ماشین پیاده شدند و چمدونها رو برداشتند .. برسام مشت احمد صدا کرد
مشت احمد سرایدار اونجا بود .. -سلام مشتی خوبی .. ..
-سلام اقا خوبید .. خوش اومدید ..
بعد نگاهی به مهرسا کرد .. سلام خانم خوبین .. خوش اومدید .
مهرسا سلامی کرد و تشکر کرد
-مرسی مشتی .. زحمت این چمدونها رو می کشی مشتی .. بزار تو پذیرایی.
-باشه .اقا شما بفرمایید . الان میام ..
romangram.com | @romangram_com