#زندگی_مهرسا_پارت_46
-آره بابا .. تا به حال زیر دست حاجی بودم .. از این به بعد هم زیر دست ..این یکی ...
-باشه دخترم .. می دونم که این طور مصمم حرف میزنی تصمیمتو گرفتی .. اما یه درخواست دارم ازت بابا .. میشه دخترم ..
-بگید.. می شنوم.
-منو مینا رو ببخش .. خواهش میکنم .. هر اتفاقی این وسط افتاده مطمئن باش که منو مامانت ناراضی بودیم .. اما دستمون بسته بود .. نتونستیم برات کاری انجام بدیم .. بابا جون خیلی دوست دارم ..
فرهاد نتونست دیگه حرفی بزنه و تلفن رو قطع کرد .. روی پله های خونه نشسته بود .. سرش رو بین دستاش گرفت ه بود و مثل یه پسر بچه گریه میکرد .. حاج منصور بالا سرش اومد و گفت
-چی شده ؟؟ رفتند
-همه چی تموم شد ... شما مقصر بودید .. دخترم از خونم فرار کرد
مهرسا سوار ماشین شد .. برسام میتونست رد اشک تو صورتش ببینه ..
-گفتی با منی .. ؟؟
romangram.com | @romangram_com