#زندگی_مهرسا_پارت_45

-بابا .. دیروز تو اون مراسم یه چیزایی برام روشن شد .. نمی دونم چطور بگم .. اما ناامید شدم .. از همتون .. دیروز هیچکی رو پشتم ندیدم .. کسی نبود که باهاش حرف بزنم .. حتی داداش هم نداشتم ..یعنی دارم..... احساس بی کسی کردم .. من چه تو اون خونه چه بیرون از خونه همیشه احساس تنهایی می کنم ..

-قربونت برم .. میدونم برات سخت بوده .. الان کجایی بیام دنبالت .. ؟؟

-متاسفم بابا .. دیگه نمیام .. می خوام از این یه بعد تنها باشم ..

-یعنی چی .. ؟؟ چی داری میگی؟؟ .. کجا می خوای بری .. ؟؟

-مگه شوهرم ندادین ..که از دستم خلاص شین .. منم دارم راحتتون میکنم .. به حاجی بگو دیگه مهرسا تو اون خونه نیست که نگران گناه افتادن نریمان و نوید باشه .. نگران به خطر افتادن آبروش باشه .. که نکنه جای با کسی آبروشو ببرم ..

-نگو بابا جان .. نگو مهرم .. تو نباشی من و مینا دق می کنیم ..

-بابا من همیشه غریبه بودم .. نمی دونم چرا .. شاید حرف هام مزخرف باشه ... اما من هیچ وقت اونجا رو خونه خودم ندونستم .. انگار که به اونجا تعلق ندارم .. نمی خوام ناراحتت کنم .. اما این حرف دلمه ..

صدای هق هق فرهاد به گوش مهرسا رسید .. هیچ وقت فکر نمی کرد که فرهاد برای نبود اون گریه کنه .. کمی از این حس خوشحال شد .. اما با یاد آوری روز قبل دوباره همون مهرسا سنگ دل شد ..

-باشه بابا جون .. فکر کنم با برسامی .. آره ؟؟؟


romangram.com | @romangram_com