#زندگی_مهرسا_پارت_40

-یه چیز به عنوان هوش هست بهتره کمی از هوشتون استفاده کنید .. جناب مهندس

مهرسا پوزخندی به برسام زد و بدون حرفی تو ماشین نشستند .. برسام ماشین رو روشن کرد ...

نیم ساعت بعد اونها توی شهر بوده اند.. .. دم دمای صبح بود که از شهر خاج شده بود ه اند و. تو اتوبان بودند و به طرف تهران حرکت میکردند .. سر درد مهرسا کار دستش داده بود .. کیفی که روی زانو هایش بود رو برداشت . درش رو باز کرد .. مسکنی برداشت و به دهان انداخت ..

-داشبورد باز کن .. آب توش هست بردار ..

مهرسا داشبورد رو باز کرد .. ظرف آب معدنی را دید .. برداشت و کمی نوشید .. دیگر تحمل بیدار بودن رو نداشت ..

سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش رو بست .. چند دقیقه نگذشت که به خواب رفت ..

برسام همان طور که به جاده خیره بود به این فکر میکرد که از این پس چه خواهد شد .. حالا او باید با مهرسا چه می کرد .. درست بود که او در این موضوع مقصر نبود .. اما خودش رو هم بی تاثیر نمی دانست ..

شاید اگه چاره ای داشت و توانسته بود به موقع از نقشه های حاج منصور اطلا ع پیدا کند میتواست جلوی این حوادث را بگیرد .. این اتفاق زندگی آن دو رو کاملا تغییر داده بود .. حالا یک مرد متاهل به حساب می امد .. درست بود که مهرسا را به عنوان همسر نمی پذیرفت .. اما منکر متاهل بودن خودش هم نمی توانست بشود .. از این پس خواب آن دختران رنگارنگ را هم نمی توانست ببیند .. نگاهی به مهرسا که خوابیده بود انداخت ... چقدر با اون ها فرق داشت .. این کجا و آنان کجا ..وبا خودش گفت .. این حتی انگشت کوچیک شونم نمی شه .. ولی نمی توانست منکر شجاعت او شود .. بین راه جای برای صبحانه نگه داشت ... جای سرسبز زیبای بود .. ماشین رو پارک کرد تعطیلات عید بود و تا چشم کار می کرد ماشین بود و مردم .. به ساعتش نگاهی انداخت .. نزدیک هفت بود و اونها کاملا از استان خارج شده بودند .. از ماشین پیاده شد .. کش و قوصی به بدنش داد .. مهرسا خواب بود .. در سمت مهرسا رو باز کرد و مهرسا رو صدا کرد .. مهرسا با صدای برسام از خواب بیدار شد .. -نگه داشتم یه چیز بخوریم .. پیاده شو یه آبی به صورتت بزن ..

مهرسا کمی به اطراف نگاه کرد .. از ماشین پیاده شد .. برسام از مهرسا دور شد به طرف غذا خوری رفت ومنتظر مهرسا شد .... کمی به اطراف نگاه کرد .. جای زیبایی بود ... به طرف غذا خوری رفت .. هر دو شون سعی می کردند برخوردشون عادی باشه .. رفت داخل .. برسام کنار میزی نشسته بود .. به نمک پاش روی میز خیره بود ..با اومدن مهرسا نگاهشو ازاون گرفت ..


romangram.com | @romangram_com