#زندگی_مهرسا_پارت_39
-چی شد اذیت شدی ؟؟؟..
-نه .. چیزی نیست .. چمدون ها رو بده ..
مهرسا همه چمدون ها روداد پایین .. برسام اون هارو می گرفت داخل ماشین می گذاشت .. حالا نوبت مهرسا بود که ا ز تراس پایین بره
-از بلندی که نمی ترسی .؟؟. بیا من کمکت می کنم ..
مهرسا به گوشه تراس رفت .. از نرده ها رد شد ..
-از اون ور چرا میای؟؟ .. اون ور بوته هاست ..نمی تونم بیام اونجا ..
مهرسا توجه ای به حرف هاش نگذاشت .. پایش رو دراز کرد . لبه پنجره گذاشت .. دست انداخت و لوله گاز و گرفت .. از دیوار آویزون شده ...آروم رو لبه پنجره را می رفت .
. خودش رو به شاخه درخت رسوند .. پاش رو روی شاخه درخت و دست دیگرش رو به طرف شاخه ای بالای برد .... خودش رو کشید ...از دیوار جدا شد ..
حالا روی شاخه درخت بود .. شاخه ها رو گرفت و به سمت تنه درخت رفت .. به تنه درخت رسید از تنه درخت پایین رفت و دوباره از شاخه درخت اویزون شد .. پاش رو روی زمین گذاشت و دستهاش رو آزاد کرد و به آرامی روی زمین اومد .. دست بردو لباس هاشو پاک کرد .. .. در همه اون چنددقیقه برسام به مهرسا خیره شده بود.. هر لحظه احتمال می داد که زمین بخوره .. وقتی مهرسا روی زمین اومد نفسش رو که تو سینه اش حبس کرده بود رو آزاد کرد .. .. مهرسا به طرفش رفت .. سعی کرد خونسرد باشه .. -خوب می گفتی از اون ور راه هست دیگه .. دست و پام داغون شد که ..
romangram.com | @romangram_com