#زندگی_مهرسا_پارت_37

-نمی دونم ..

-من دارم حاضر میشم .. دوست ندارم وسط این جماعت تنها باشی .. اگه خواستی بیای مطمئن باش پشتتم ....

این و گفت و از در خارج شد .. مردی نبود کسی رو که به دردسر انداخته رو تنها بزاره .. . هیچ وقت نامرد نبودو این رو خوب می دونست که تنها گذاشتن مهرسا تو این بحبوحه یعنی خود نامردی

..حالا که مشکلش حل شده بود و پول هنگفتی به حسابش واریز شده بود تنها گذاشتن مهرسا نامردی بود .. او تنها کسی بود که تو این آب گل آلود ماهی نصیبش نشده بود .. او .. بعضی چیز ها رو از حاج منصور به ارث برده بود .. تو مرامش نامردی نبود .. به طرف اتاق رفت .. چمدان رو برداشت .. لباس هاش رو چید ..همه وسایل که زیاد هم نبوده رو جمع کرد ..

.. مهرسا تو فکر رفت .. حق با اون بود .. اگه می موندن از این به بعد می شدن عروسک دست اونا ..

خودش خوب اونا رو می شناخت .. با تمام جزئیات زندگی اون کار داشتن .. با خودش می گفت : شاید سر و کله زدن با یکی بهتر از چند نفره .. ؟؟؟ این طوری با یه نفر مشکل دارم .. به یه نفر جواب پس میدم.. نه به چند نفر .. اما به برسام چه طور میتونم اعتماد کنم ..؟؟

وقتی برسام حرف میزد از حرف هاش جز صداقت چیزی نفهمیده بود . اما همه می گفتن اون دختر باز .. آدم درستی نیست .. با خودش کلنجار میرفت .. باید یه تصمیم می گرفت .. چند دقیقه فکر کرد .. فرصت زیادی نداشت .. بلند شد.. لباسش رود در آورد .. شلوار و مانتویی پوشید .. چند دست لباس داخل چمدونی گذاشت .. حق با برسام بود .. خودش هم دیگه دوست نداشت پیش اونا باش.. نمی تونست کنایه های حاجی رو قبول کنه .. مدارک درسیش رو برداشت .. داخل کیف دستی گذاشت .. شناسنامه ها هم دست برسام بود.. لپ تاب و طرح هاش روهم برداشت .. هر چیزی که فکر میکرد لازم هست و برداشت و داخل چمدونش گذاشت .. ضربه ای به در خورد .. نفسش و حبس کرد .. در با زشد و برسام وراد شد .. ترسیده بود..

-حاضر شدی ؟؟

- آره حاضرم . .. الان باید بریم ..


romangram.com | @romangram_com