#زندگی_مهرسا_پارت_36

تا به حال هیچ وقت نامردی نکرده بود .. اما این بار ناخواسته مرتکب شده بود .. احساس بدی داشت ... چند ساعتی به همین روال طی شد .. پایان مهمونی رسیده بود .. همه مهمونها بعد از خداحافظی و آرزوی خوشبختی از اونها جدا شده اند بعد از پایان مهمونی همه تو پذیرایی نشسته بوده اند و از مهمونی حرف می زدند .. . مهرسا ساکت بود .. در تمام طول مهمونی فقط به حرفهای برسام فکر می کرد .. حق با اون بود .. شاید بهتر بود واسه داشتن آرامش از کنار اوناها دور میشدند .... اما اعتماد کردن به برسام هم یه موضوع دیگه ای بود

.. سرش رو بلند کرد .. به خانواده اش نگاه کرد .. حتی برادرانش ازاون دفاع نکرده بوده اند .. پدرش اور ا حمایت نکرد .. مادرش پشتش نبود .. کسی او را ندیده بود .... همه شون فقط به فکر منفعت خودشون بودند .. نمی دونست چرا .. اما این ذهنیت از خودش نمی تونست دور کنه .. دائم تو ذهنش بود .. معامله خوبی بوده که همه خوشحال بوده اند .. با وجود مخالفت های خودش و برسام باز هم همه راضی به نظر می رسیدند .. شاید قبول پیشنهاد برسام بهتر بود تا باز هم کنار اون ها زندگی کردن .. از نیمه شب گذشته بود .. سر درد بدش کار دست ش داده بود .. آرام و قرار نداشت .. تازه به خواب رفته بود .. ضربه ای به در اتاقش خورد .. چند لحظه بعد کسی وارد شد .. مهرسا بلند شد . روی تخت نشست .. -کیه ؟؟؟

-برسامم .. نترس ..

مهرسا دستی به سرش کشید تاپ و شلوار تنش بود .. ملافه رو برداشت و روی بازو هاش انداخت و خود رو پوشاند برسام وراد شد و در رابست .. نزدیک اومد .. کنار او روی تخت نشست .. ... از صورت مهرسا مشخص بود که روز بدی رو گذرونده ..

-من دارم میرم .. .. خواستم خبر بدم ..

مهرسا متعجب به خیره شد و گفت :

-همین الان میری؟؟؟ این موقع شب ..

-اره .. اگه روز باشه بیدارن .. درد سر میشه واسم .. میای باهام .

مهرسا با صدای خسته ای که نشون از ناتوانی و سر دردش داشت و همچنین دو دلیش گفت


romangram.com | @romangram_com