#زندگی_مهرسا_پارت_35
الهه دستی به موهاش کشید ... مرتب کرد .. با هم از اتاق خارج شدند .. به انتهای باغ رفتند ..
دوباره به جمع وارد شدند .. سمت جایگاه عروس دوماد رفت اونجا نشست .. چند دقیقه بعد برسام هم اومد کنارش نشست .. هر دو به جایگاه رقص نگاه می کردند .. اما مطمئنن رقص جوونه های فامیل رو تماشا نمی کردن.. بعد از چند دقیقه چند نفری اومدند و مهرسا و برسام وسط بردند ..هیچ کدوم حوصله این مسخره بازی ها رو نداشتند .. اما جلوی جمع چاره ای نداشتند .. برسام جلو اومد .. دست مهرسا رو گرفت سردی دستان مهرسا او را متعجب کرد .. این دختر اصلا حالش خوب نبود .. اما چیزی نمی شد از صورتش متوجه شد .. خیلی سعی می کرد که مقاوم باشد و ضعف نشان نده.. و این رو برسام خوب فهمید .. مهرسا دستانش رو از دستان برسام جدا کرد .. برسام دوباره دستانش را در دست گرفت به آرامی گفت :
-.. متاسفانه مجبوریم .. یه چند لحظه صبر کنی تموم میشه ..
مهرسا هم دستش رو روی شونه برسام گذاشت .. اما سرش پایین بود .. برسام که حال مهرسا رو حس می کرد و خودش هم دست کمی از اون نداشت گفت : -واسه همین میگم بریم .. ازاین به بعد زندگیمون همینه .. دائم تو دست وپا مونن .. با همه کارامون کاردارند ..تو رو نمی دونم اما خودم دیگه تحمل این وضعیت و ندارم ..
-منم ندارم .. ولی نمی دونم این کار درسته یا نه ..
-شاید درست نباشه .. اما میدونم آرامش داره .. من الان فقط به آرامش احتیاج دارم ..
-هنوز نمی دونم دلیل ازدواج ما چیه .. اما حسم بهم میگه همه یه چیزی به دست میارن ... اما تنها کسی که همه چیزش رو از دست میده خودمم ...
این گفت از برسام جدا شد به طرف صندلی رفت ..برسام به حرفش کمی فکر کرد ..
او راست می گفت ..در این بازی تنها برنده برسام بود و بازنده مهرسا بود .. غمی به دل برسام آمد ..
romangram.com | @romangram_com