#زندگی_مهرسا_پارت_33
مهرسا انگشتان دستش رو به شقیقه هاش گذاشته بود تا از شدت سردردش کم تر شود .. برسام کمی ایستاد دوباره ادامه داد ..
-هستی ؟؟؟؟ .... میای با من ..؟؟
مهرسا سرش رو بلند و کرد و گفت :
-دیووونه شدی ..؟؟ مثل این که حالت خوب نیستا .. الان که کار از کار گذشته .. الان به فکر راه و چاره ای ..
-دختر جون .. چرا نمیخوای بفهمی .. این تازه اول راهشون .. ازاین به بعد تو همه کارامون هستند .. چپ برن راست برن مهمونی بگیرن .. ما رو کنا هم بزارن .. تو دست فک و فامیل بشیم عروسک .. این پاگشامون کنه .. اون پاگشامون کنه .. بشیم مضحکه دستشون .. ادای عاشقای دل خسته رو واسشون در آریم .. هر شب هم ما رو بندازن تو یه اتاق بگن .. برین خوش باشین .. تو اگه می تونی باش مسئله ای نیست .....اما من نیستم ..شیش ماه نشده عروسی می گیرن .. آخرش هم میرن میان میگن ما نوه می خوایم .. اینا تازه شوع کردند.. این بازی جدید حاجیه .. من خوب می شناسمش ..
-می خوای چی کار کنیم .. پا شیم در ریم .. ؟؟
-من مجبور بودم .. میفهمی .. تو رو با زور کتک آوردن سر اون سفره نشوندن .. منو با داشتن چک و سفته طلب کارام.. یا باهات باید عقد می کردم ... یا اینکه فردا زندون تشریف داشتم .. می موندم خودمم و کلی طلب مردم و چک وسفته .. مجبور شدم ..اما حالا که مشکلم حل شده دیگه وای نمی ایستم حرف بخورم .. به توهم اگه این پیشنهاد دادم .. دیدم وضعیتت بهتر از من نیست .. اینجا باشی باید به همشون سر و کار داشته باشی .. به جز جنگ اعصاب چیزی نصیبت نمی شه.. من آخر شب میرم .. اگه خواستی بهم بگو .. الان هم بهتر بریم باغ .. نباید به نبودنمون شک کنند .. یکم در موردش فکر کن ..
برسام این رو گفت از اتاق خارج شد .. به پذیرایی رسیده بود که الهه اومد ..
-برسام .. پسرم .. کجایین .. مهمونها سراغتون و میگیرند .. ؟؟
romangram.com | @romangram_com