#زندگی_مهرسا_پارت_32
-بله ؟؟
-میتونم بیام تو ؟؟
صدای برسام بود .. بلند شد و سر جاش نشست ... اجازه داد داخل بشه .... هنوز لباساشو عوض نکرده بود .. برسام وارد شد
نگاهی به برسام انداخت .. کتش رو در آورده بود ..کراواتش نا منظم بودو یقه پیرهنش باز..از احوالش مشخص بود که پریشونه ..
وارد اتاق مهرسا شد .. هنوز به صورت مهرسا نگاه نکرده بود ... مهرسا هم به صورتش نگا ه نمی کرد .. خیره به رو تختی بود ... برسام هم تو اتاق قدم میزد .. -باید با هم حرف بزنیم .. راستش نمی خوام مثل اونا باشم .. زور بگم ومجبورت کنم .. اما بهتره نظرت رو بدونم ...
-چی شده ؟؟؟ بازم نقشه جدید ..
تلخ شده بود .. حق داشت .. نداشت ؟؟
-من نمی خوام دیگه اینجا باشم .. دیگه نمی خوام تو این خانواده باشم .. از این همه زور گویی خسته شدم .. نمی تونم جایی باشم که دائم حرف زور بالا سرم باشه .. یکی دائم باید و نباید زندگی منو بهم بگه .. امشب آخر شب میرم .. .. اگه این جا بمونیم وضعمون از این بدتر میشه ..
-خوبه .. حالا میخوای چی کار کنی؟؟ .. فرار کنی؟؟ ..الان که دیگه کار خودشون کردند .. فرارت به چه دردشون میخوره .. ؟؟
romangram.com | @romangram_com