#زندگی_مهرسا_پارت_31

برسام هم به تراس رفته بود سیگارش رو روشن کرده بود .. بعد از عقد حسابش رو چک کرده بود .. مبلغ وام به حسابش واریز شده و حتی سهم الارث ش هم به حسابش واریز شده بود .. حاج منصور مدارک و اسناد زمین ها رو هم بهش داده بود .. .. حالا دیگه مشکل کاری نداشت .اره دیگه راحت بود ..

می تونست یه نفس راحت بکشه .. صدای شنید .. برگشت و به اتاق نگاه کرد .. دلش گرفت ..

دختری که تو اتاق نشسته بودو به گوشه ای زل زده بود رو اعصابش بود ..

به خاطر خود خواهی چند نفر نه فقط زندگی خودش بلکه زندگی شخص دیگه ای روهم بهم ریخته بود . باید کاری میکرد .. نفس عمیقی کشید .. سیگار دیگه ای برداشت و روشن کرد دودش رو بی وقفه به ریه اش کشید .. تصمیماتی داشت . فکر کرد .. به اینده .. به پروژه هایش .. به زندگیش .. به خودش و به دخترک داخل اتاق .. بهتر بود فکر هایش رو عملی می کرد . سیگارش رو خاموش کرد .. وارداتاق شد .. مهرسا هنوز به گوشه ای خیره شده بود . می تونست جای سیلی حاج منصور رو روی صورتش ببینه نتونست حرفی بزنه .. .. بدون حرف از اتاق خارج شد ..

به طرف اتاق خودش رفت .

با خروج برسام مهرسا متوجه موقعیتش شده بود .. دیگه کار از کار گذشته بود ..

بلند شد و از اتاق خارج شدو به طرف اتاقش رفت .. در رو بست .. با همون لباس رفت روی تخت ودراز کشید ..

سرش درد می کرد .. تو کشو ها دنبال قرصی گشت .. قرص رو بر داشت بدون آب اون رو پایین داد .. باید چند ساعتی رو استراحت می کرد تا حالش بهتر بشه .. فشار زیادی روش بوده . . مینا و فرهاد در حال پذیرایی از مهمون ها بودند .. اما غمی بزرگ تو صورتشون بود .. شام داده شد .. هنوز صدای آواز از ته باغ می اومد ..

مهرسا با خودش گفت .. عروس دوماد که این جان .. اونا واسه کی دست و سوت میزنن .. ضربه ای به دراتاقش خورد .تکانی خورد . سرش رو بلند کرد و گفت :


romangram.com | @romangram_com