#زندگی_مهرسا_پارت_30

دید بازدید تموم شد .. همه تبریک گفتن و کادو هاشون دادند..

باغ پشت عمارت بزرگ بود . زیادی بزرگ بود .. باغ رو زینت شده بود .. برای جشن نامزدی نوه های رادان .. توی باغ میز و صندلی چیده بودند .. درخت ها رو آذین بسته بودند .. باغ پر شده بود از نور های رنگی ..

اما دل برسام و مهرسا فقط تیره بود .. خاکستری نبود مشکی بود .. سیاه بود

همه برای صرف شام رفتند. فامیل ها ... دور و وری ها اشنا ها .. عمه ها خاله ها .. دای ها ..

همه رفتند .. بعضی با شادی رفتند .. بعضی ها با ناراحتی .. بعضی ها هم با حس حسادت ..

نگاه دختران دم بخت خصمانه بود .. اما مهم نبود ..

مهرسا با یاد اوردن نگاه چندتا دختر فامیل که روی برسام بود پوزخندی زد ..

.. مهرسا گوشه ای از اتاق عقد نشسته بود از اتاق خارج نشده بود .. نمی خواست گریه کنه .. لیوانی آب برداشت خورد ..

سعی کرد بغضش رو بخوره و اشکاش بیرون نریزه ..


romangram.com | @romangram_com