#زندگی_مهرسا_پارت_29

فقط بله گفت

صدای سوت و دست به هوا رفت .. همه در حال شادی بودند .. از برسام هم سوال پرسیده شد و او هم بله ای گفت .. عاقد خطبه ای عقد رو جاری کرد و این طور شد که داستانشون شروع شد ..

.. اون ها به عقد هم در اومدند.. همه برای تبریک گفتن و کادو دادن به طرفشون اومدند.. هر کس کادوی به اون ها می داد.. اما حواس هیچ کدومشون به کادو ها و تبریکات نبود ..

ازدواج اجباری تبریک نداشت ..

ازداج اجباری کادو نداشت .

حاج منصور به طرفشون اومد .. دستی به روی شونه برسام زد و گفت : -بهتره حسابتو چک کنی .. اسناد هم حاضره .. همشون به نامت انتقال پیدا کرده ..

وبه طرف مهرسا رفت .. رو به روش ایستاد .. :

-همیشه تو دعوا ها تو می بردی .. اما این بار من بردم .. بهتره شکست رو قبول کنی ..

درست بود .. شکست رو قبول کرد .. اون شکست خورد .. مجبور شده بود مانند دختران چنددهه قبل یه ازدواج جباری داشته باشه . اون هم تو این قرن


romangram.com | @romangram_com