#زندگی_مهرسا_پارت_28

* * *



اتاق عقد چیده شده بود .. همه در اتاق جمع شده بودند .. عاقداومده بود و همه منتظر ورود مهرسا برسام بوده اند ..

مهرسا به اجبار خانواده اش حاضر شده بود .. لباس پوشید و به اتاق عقد رفت.. برسامو تو راه رو دید.. بدون هیچ حرفی هم قدم با هم وارد اتاق عقد شدند ... با همهمه و دست و سوت به طرف جایگاه رفتند و سر جاشون نشستند .. خسته بودند .. هر دو .. تحملش برای هر دو مشکل بود .. مهرسا لب پایینش رو به دندون گرفته بود عضلات گردن ش رو سفت کرده بود و خشمش رو کنترل می کرد .. برسام دستش رو مشت کرده بود و هر چند لحظه به روی زانو هاش می زد .. عاقد شروع کرده بود به صحبت کردن .. اما هیچ کدم اونها هیچی از حرف های اون ها رو نمی شنیدند .. دو تا از دختران فامیل پارچه ای را روی مهرسا و برسام نگاه داشته بودند و کسی هم قند می سابید .. اما هیچ کدوم اینها رو مهرسا و برسام نمی دیدند .. با ضر به ای که به پهلوی مهرسا خورد به خودش اومد .. به پشت برگشت .. وقتش شده بود . قبلا ازاینکه واکنش نشون بده ..حاج منصور اومد و کنارش و دم گوشش زمزمه کرد - فکرشو از ذهنت پاک کن .. بازی با ابروی من تاوان خوبی نداره .. نمی خوای که هست و نیست خانواده ات و از بین ببرم که .. من واسه به کرسی نشوندن حرف هام هر کاری می کنم .. هرکاری..

مهرسا سرش رو خم کرد .. همه تو سکوت بودند منتظر جواب او . از همه چیز بریده بود .. به صورت مادر و پدرش نگاه کرد .. از او می خواستن جوابش مثبت باشه .. دیگه واسه هیچ کدوم اون ها ارزشی نداشت .. تصمیمش رو گرفت .. شاید این طوری بهتر باشه فقط باید با یه نفر بجنگه . نه چندیدن نفر .. سرش رو بلند کرد . به چشم های برسام نگاه کرد .. سرش پایین بود و با انگشتهایش بازی میکرد .. شاید اون قدر هم بد نباشه .. با صدای که از ته گلو میاومد و نشون از بغض بود بله ای گفت ..

فقط بله ..

اجازه نخواست ..

چون زور بود ..

با اجازه بزرگتر ها نگفت .. با اجازه پدر و مادر نگفت ..


romangram.com | @romangram_com