#زندگی_مهرسا_پارت_27

-شاید تا به حال زندگی کسی رو این طور داغون نکردید .. من نمی خوام با برسام ازدواج کنم .. نمی خوام زنش بشم .. چرا باید کاری که دوست ندارم رو انجام بدم ..

-چون من می خوام .. فهمیدی . چون من می خوام ..

-شاید برای شما سودی داشته باشه .. اما برای من چی .. مطمئنم براتون یه نفعی داره ..

صدای سیلی که به صورت مهرسا کشیده شده همه رو تو سکوت برد .. حاج منصور از اتاق خارج شد .. مقابل در مینا و فرهاد رو دید ..

-تا نیم ساعت دیگه همه پایین حاضر باشین ..

و از مقابل اونا کنار رفت .. برای لحظه اخر با برسام چشم تو چشم شد .. برسام :

- این سوال منم هست .. این ازدواج چه نفعی برای تو داره ؟؟؟..

از راهرو بیرون اومد به اتاق خودش رفت .. حاج منصور هم به طبقه پایین رفت و وارد اتاقش شد .. مینا کنار مهرسا نشست ... جای انگشت های حاج منصور روی صورت مهرسا مونده بود رو نگاه کرد .. فرهاد قطره اشکی رو که روی چشم هاش نشسته بود رو پاک کرد و از اتاق خارج شد ..




romangram.com | @romangram_com