#زندگی_مهرسا_پارت_24

مینا می خواست غم خودش رو با در آغوش گرفتم مهرسا برای لحظه ای هرچندکوتاه فراموش کند ..

مطمئن بود تا چند وقت دیگه همه از پی به راز اون ها می برند و از همه مهم تر اون ها مهرسا بود .. -مهر .. ما رو ببخش . مجبور بودیم ..

-مامان من که گفتم راضی نیستم .... من ازدواج نمی کنم .. من نمی فهمم این کارها چیه .. چرا خونه اینقدر شلوغه .. چرا باغ چراغونی می کنند ..

-مجبوریم عزیزم .. آرایشگر اومده .. تو هم برو دوش بگیر بیا ..

بدون حرف از اتاق خارج شد .. وارد پذیرایی شده بود که حاج منصور رو دید.

حاج منصور:

- چطوره ؟ حاضر شده ..

مینا:

- نه بابا .. میگه حاضر نمیشم .. حرفش یکیه ..


romangram.com | @romangram_com