#زندگی_مهرسا_پارت_23
اما با سر سختی مهرسا مواجه شده بود .... فکر می کرد فقط خودش هست که راضی به این ازدواج نیست ..اما بیشتر از اون نمی خواست زیر بار حرف زور بره .. این طور شاید بهتر باشه .. پیش خودش گفت من. میگم که موافق بودم اما مهرسا موافق نیست .. این طوری دیگه با من کاری ندارند .. یک ساعتی رو تو باغ بود و فکر می کرد .
تو عمارت غوغایی به پا بود .. همه در حال جنب جوش بوداند.
از صبح زود همه به دنبال کارهای جشن بودند . چند نفری سفره عقد رو می چیدند .. یه چندنفری باغ رو چراغونی میکردن . آشپز هم وسایل برای غذارو سفارش می داد. خانوما با لباس خودشون رو سر گرم کرده بودند .. اما غم نهانی تو دل بعضی هاشون بود .. با همه تلاششون واسه پنهان کرده نشون اما باز هم قابل مشاهده بود .. مینا و فرهاد فقط تو ظاهر خوشحال بودهند .. چه آرزوهایی که واسه دختر خونشون داشتند .. اما حالا به اجباراون رو به عقد کسی در می اوردند.. گاه گداری که کسی متوجه مینا نبود چند قطره اشک راهی باز میکرد و خودش رو روی صورتش نشون می داد.. و این حال فقط فرهاد خوب متوجه می شد ..
نریمان و نوید هم غمگین بودند .. اونا از راز خبر داشتند و مثل میناو فرهاد کاری به جز سکوت نداشتند ..
برسام عصبانی بود .. توی باغ راه می رفت و سیگار می کشید .. تلفنش به دست بود و آخرین تلاشش رو می کرد تا بتونه پولی جور کنه . از اون خونه بزنه بیرون و دیگه هم وارد اونجا نشه .. اما خبر نداشت که حاج منصور با استفاده از نفوذی که داشته همه درها رو به روی اون بسته .. و اون کاری به جز پذیرفتن نداره .. سیگار بعدی را با سیگار فعلی روشن می کرد و دود می کرد .. عصبانی بود و هر چند لحظه دست هایش موهایش رو به چنگ می گرفتند.. و همه این ها رو مهرسایی که به لبه پنجره اتاقش تکیه داده بود می دید ..
با خودش می گفت : (اینم که مثل من ناراضیه .. خوب چرا دیشب هیچی نگفت .). با صدای در از لبه پنجره پاین اومد و به طرف در رفت .. مینا پشت در بود .. معلوم بود حسابی گریه کرده .. وارد اتاق شد .. -مهر ؟؟؟
-بله مامان
بدون حرف دخترش رو درآغوش گرفت .. بغضش برای چندمین بار شکسته شد و اشک های مادر به روی صورتش ریخته شد ..
هر دو به این سکوت احتیاج داشتند ..
romangram.com | @romangram_com