#زندگی_مهرسا_پارت_21
-فکر کنم اینجا جمع شدید در مورد زندگی من تصمیصم بگیرید .. اما من راضی به این ازدواج نیستم ..
مهرسا سرش رو بلند کرد و درآرامش کامل به برسام خیره شد وگفت ..
-آقا برسام .. نمی خوام بهتون بی احترامی بشه .. من تازه چند وقتی اطلاع پیدا کردم که بابا بزرگ همچین تصمیمی گرفته ..این چند وقت بارها نظرم رو بهشون گفتم .. اما خودشون اون رو جدی نگرفتند باعث شدن این بی احترامی پیش بیاد .. امیدوارم ازم دلخور نشین .. اما مجبور بودم که این طوری نظرم رو بگم ..
برسام خوشحال بود .. لبخندی رو لب هاش بود .. ته دلش از این همه شجاعت مهرسا خوشش اومده بود .. کسی پیدا شده بود و جلو روی حاج منصور ایستاده بود .. براش جالب بود .. اما از طرفی هم از اینکه جلوی جمع این طور یه دختر بهش نه گفته بود کمی متعجب زده بود .. تا به حال پیش نیومده بود هیچ دختری دست رد به سینه او زده باشه ..
حاج منصور :
-درسته .. من حرف های مهرسا رو شنیدم .... اما نظر من همونه .. شما فردا عقد می کنید .. من حرفمو تغییر نمی دم .. همینه که گفتم ..
-بابابزرگ !!!! ......
-کافیه دیگه .. با همتونم .. بهتره که رو حرف من حرفی نزنید .. دوست ندارم فردا مشکلی پیش بیاد .. جشن عقد نوه هام و من دوست ندارم چیزی کم باشه ..
مهرسا با خشم بلند شد ... روبه روی مردها قرار گرفت .. تمام جسارت که سراغ داشت رو به کار گرفت .. با قدرت کامل جلوشون ایستاد .. به هیچ وجه نمی بایست جلوشون کم بیاره . -منم حرفهامو گفتم .. فردا هیچ ازدواجی در کار نیست .. نمی خوام به کسی بی احترامی بشه .. اما به هیچ وجه حاضر نیستم با برسام ازدواج کنم .. این نظر قطعی منه .. اصلا هم حاظر نیستم اون رو تغییر بدم ..
romangram.com | @romangram_com